مکتوب بیست و نهم
مکتوب بیست و نهم نُه بخش است.
بخش حاضر بخـش اول
اسـت که شـامل نُه نکته میباشـد.
بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّح۪يمِ
وَ اِن۟ مِن۟ شَى۟ءٍ اِلَّا يُسَبِّحُ بِحَم۟دِهٖ
برادر عزیز و صدیقم؛ دوست بسیار جدیام در خدمت قرآنی!
اینبار در نامهات درباره مسأله مهمی پاسخ خواستهيی و زمان و حال و روز من نیز برای این کار مساعد نیست.
برادرم! الحمدلله امسال تعداد کاتبان رسالهها بسیار زیاد شده است. تصحیح دوم برای من ارسال میشود. از صبح تا شب به سرعت کار میکنم. به کارهای بسیار مهمام نیز نمیرسم زیرا این مسؤولیت را بزرگتر میدانم. مخصوصاً در ماههای شعبان و رمضان دل بیش از عقل بهره برده، و روح به حرکت در میآید. صحبت درباره این مسألهی بزرگ را به زمان دیگری موکول میکنم و هرگاه با رحمت حضرت حق به من الهامی شد به تدریج برای شما مینویسم. فعلاً سه نکته را به شرح زیر بیان خواهم کرد:
نکته نخست:
این که گفته میشود «اسرار قرآن حکیم دانسته نمیشود و مفسران پی به حقیقت آن نبردهاند» دو جنبه دارد؛ و دو گروه این سخن را میگویند:
گروه اول: اهل حق و دقتاند، میگویند:«قرآن خزانهییست که تمام نمیشود. هر عصر و زمانی در برابر نصوص و محکماتش تسلیم شده، آن را میپذیرد، حتی از حقایق پنهانش ـ که از قبیل تتمات میباشد ـ بهرهمند میگردد و به سهم پنهان مانده دیگران نمیپردازد.»
آری، با گذشت زمان حقایق بیشتری از قرآن حکیم ظهور و بروز مییابد؛ وگرنه حاشا و کلا! منظور از آن ایجاد شبهه درباره حقایق ظاهری قرآنی که سلف صالح بیان کردهاند نیست، زیرا ایمان به آنها لازم است. آنها نصاند، قطعیاند، اساس و پایهاند.
قرآن با فرمان عَرَبِىٌّ مُبٖينٌ اعلام میدارد که معنای واضحی دارد. سراسر خطاب الهی گرد معانی مذکور میگردد، موجب تقویتشان شده و آنها را به مرتبه بداهت میرساند. عدم قبول معانی منصوص مذکور حاشا ثم حاشا! موجب تکذیب حضرت حق و تحقیر ادراک حضرت رسالت میشود.
پس معانی منصوص سلسلهوار از منبع رسالت اخذ شده است. حتی ابن جریر طبری همه معانی قرآنی را با سند، سلسلهوار به منبع رسالت رسانده و تفسیر بزرگ و با ارزش خود را به این طریق مینویسد.
گروه دوم: یا دوست نادانیست که با نیت مرتب کردن ابرو، چشم را از حدقه بیرون میآورد یا دشمنی با عقل شیطانیست که در پی مقابله با احکام اسلام و حقایق ایمان است. چنین کسی می خواهد در سورههای به تعبیر تو برج و بارو دار قرآن ـ که هر کدامشان در حکم دژی پولادیناند ـ راهی بیابد. این قبیل افراد حاشا! برای ایجاد شبهه پیرامون حقایق ایمان و قرآن، چنان سخنانی را ترویج میکنند.
نکته دوم:
حضرت حق در قرآن به چیزهای زیادی قسم خورده است. در سوگندهای قرآنی نکتههای بزرگ و اسرار فراوانی وجود دارد.
مثلاً قَسَم در وَالشَّم۟سِ وَضُحٰيهَا به اساس تمثیل باشکوهی که در کلام «یازدهم» آمده اشاره دارد و کائنات را به صورت قصر و شهری نشان میدهد.
نیز با قَسَمی که در يٰسٓ وَال۟قُر۟اٰنِ ال۟حَكٖيمِ هست درباره قداست اعجاز قرآن و حرمت و احترامی که موجب سوگند خوردن به آن میشود هشدار میدهد.
وَ النَّج۟مِ اِذَا هَوٰى فَلَٓا اُق۟سِمُ بِمَوَاقِعِ النُّجُومِ وَاِنَّهُ لَقَسَمٌ لَو۟ تَع۟لَمُونَ عَظٖيمٌ بر سقوط ستارگان و قطع خبر گرفتن شیاطین و جن از امور غیبی به منظور عدم ایجاد شبهه در وحی اشاره دارد؛ علاوه بر آن با قسم مذکور یادآوری میکند که ستارگان را با عظمت دهشت انگیزی که دارند با نظم کامل در جاهایشان قرار میدهد و بر عظمت قدرت و کمال حکمت حق، در به گردش درآوردن حیرت انگیز سیارات اشاره دارد.
در قسم موجود در وَالذَّارِيَاتِ وَال۟مُر۟سَلَاتِ برای یادآوری حکمتهای مهم موجود در تحول و دگرگونیهای هوا به فرشتگانی سوگند یاد میکند که مأمور بادها هستند و به این طریق نظرها را به این نکته جلب میکند که عناصری که گمان میرود وجودشان تصادفیست حکمتهای بسیار ظریفی دارند و وظایف بسیار مهمی ایفا میکنند، و ... هر یک از این موارد نکات و فایدههای متفاوتی دارند
اما به دلیل نامساعد بودن وقت فقط اجمالاً به نکتهیی از نکات فراوان قسم موجود در وَ التّٖينِ وَ الزَّي۟تُونِ اشاره میکنیم:
حضرت حق با سوگندی که به تین[انجیر] و زیتون میخورد عظمت قدرت، کمال رحمت و نعمتهای بزرگش را به یاد میآورد و چهره انسانی را که رو به اسفل سافلین دارد بر میگرداند و اشاره دارد که انسان میتواند با شکر و فکر و ایمان و عمل صالح تا اعلای علیین پیش برود و مظهر ترقیات معنوی گردد. سبب تخصیص تین و زیتون در بین نعمتهای دیگر، مفید و پر خیر بودن این دو میوه و نیز وجود موارد فراوان نعمت در خلقت آنهاست و اینکه میتواند مورد دقت قرار گیرد.
خداوند با قَسَم یادآور میشود که زیتون در حیات اجتماعی و تجاری انسانها و برای روشنایی و تغذیهشان مادهی مهمیست؛ به همین ترتیب اشاره دارد بر اینکه خلقت انجیر و درج همهی لوازمات حیاتیاش در دانهی کوچکی معجزه قدرت بوده و همچنین با قسم مذکور نعمت الهی موجود در طعم و منفعت و دوامش ـ بر خلاف اکثر میوهها ـ و سایر منافعاش را یادآور میشود. در عین حال برای اینکه انسان را به مرتبه ایمان و عمل صالح برساند و او را از سقوط در اسفل سافلین بر حذر دارد او را تعلیم میدهد.
نکته سوم:
حروف مُقَطّعه الهی در آغاز سورهها رمزند. خداوند برخی اشارات غیبی را به این طریق به بنده خاصاش میرساند. مفتاح این رمزها نزد همان بنده خاص و وارثان اوست. مادام که قرآن حکیم همه زمانها و همه انسانها را مورد خطاب قرار میدهد پس میتواند دارای معانیای باشد که وجوه متنوع و جامع سهم هر طبقه از هر عصر را در برداشته باشد. سلف صالحین نیز، خالصترین قسمت را دارا هستند و آن را بیان داشتهاند. اهل ولایت و تحقیق بسیاری از اشارات معاملات غیبی مربوط به سیر و سلوک روحانی را در آنها یافتهاند. در تفسیر «اشارات الاعجاز»، در ابتدای سوره «بقره» و در بحث از اعجاز بلاغی، تا حدودی از حروف مقطعه سخن گفتهایم؛ به آنجا مراجعه شود.
نکته چهارم:
کلام «بیست و پنجم» اثبات کرده است که ترجمه واقعی قرآن حکیم ممکن نیست. برتری اسلوب در اعجاز معنوی قرآن نیز قابل ترجمه کردن نیست. بیان و فهماندن ذوق و حقیقتی که ریشه در برتری اسلوب اعجاز معنوی قرآن دارد بسیار دشوار است. فقط برای نشان دادن راه به یکی دو نکته اشاره میکنیم:
قرآن معجز البیان با آیاتی مانند:
وَمِن۟ اٰيَاتِهٖ خَل۟قُ السَّمٰوَاتِ وَال۟اَر۟ضِ وَاخ۟تِلَافُ اَل۟سِنَتِكُم۟ وَ اَل۟وَانِكُم۟ (روم: ٢٢)
وَالسَّمٰوَاتُ مَط۟وِيَّاتٌ بِيَمٖينِهٖ (زمر: ٦٧)
يَخ۟لُقُكُم۟ فٖى بُطُونِ اُمَّهَاتِكُم۟ خَل۟قًا مِن۟ بَع۟دِ خَل۟قٍ فٖى ظُلُمَاتٍ ثَلَاثٍ (زمر: ٦)
خَلَقَ السَّمٰوَاتِ وَال۟اَر۟ضَ فٖى سِتَّةِ اَيَّامٍ (اعراف: ٥٤)
يَحُولُ بَي۟نَ ال۟مَر۟ءِ وَقَل۟بِهٖ (انفال: ٢٤)
لَا يَع۟زُبُ عَن۟هُ مِث۟قَالُ ذَرَّةٍ (سبأ: ٣)
يُولِجُ الَّي۟لَ فِى النَّهَارِ وَيُولِجُ النَّهَارَ فِى الَّي۟لِ وَ هُوَ عَلٖيمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ (حديد: ٦)
حقیقت خلاقیت را در جـامعیتی اعجاز آمیز و در مرتبهیی از برتری اسـلوبیِ خارق العاده برای خیال آدمی تصویر کرده و نشان داده و چنین افاده
میکند که بنّای این عالم که صانع جهان است با همان چکشی که خورشید و ماه را بر جایشان میخکوب میکند ذرات را نیز در جایگاهشان (مثلاً در مردمک چشـم ذی حیاتان) قرار میدهد. با همان مقیاس و ابزار معنوی که سماوات را تنظیم میکند و میگشاید پرده چشم را هم با همان وسیله میگشاید، خلق کرده و تنظیم میکند و قرار میدهد. صانع ذوالجلال با همان چکش قدرت معنوی که ستارگان را بر آسمانها نصب میکند نقاط بیشمار علایم تشخیص در چهره آدمی و حواس ظاهری و باطنی او را نیز با همان چکش معنوی در جاهایشان نقش میزند.
معلوم میشود صانع ذوالجلال در کار است... و برای نشان دادن کارهایش به چشمها و گوشها، به واسطه آیات قرآنی چکشی را بر ذرهیی میزند، و با کلمه دیگری از همان آیه همان چکش را بر خورشید میزند و به نحوی که تو گویی آن را بر هدف زده باشد با برترین اسلوب، وحدانیت را در عین احدیت، نهایت جلال را در نهایت جمال، نهایت عظمت را در نهایت خفا، نهایت وسعت را در نهایت دقت، نهایت حشمت را در نهایت رحمت، و نهایت دوری را در نهایت نزدیکی به نمایش می گذارد. صورتی از دورترین مرتبه جمع اضداد را که محال تلقی میشود در درجه واجب افاده میکند و ثابت نموده به نمایش میگذارد.
این طرز افاده و اسلوب قرآن است که بهترین ادیبان را در برابر بلاغتش به سجده وا میدارد.
یا مثلاً با آیهی
وَمِن۟ اٰيَاتِهٖٓ اَن۟ تَقُومَ السَّمَٓاءُ وَال۟اَر۟ضُ بِاَم۟رِهٖ ثُمَّ اِذَا دَعَاكُم۟ دَع۟وَةً مِنَ ال۟اَر۟ضِ اِذَٓا اَن۟تُم۟ تَخ۟رُجُونَ (روم: ٢٥)
به واسطه چنان اسلوب عالی، حشمت سلطنت ربوبی را نشان میدهد.
به این ترتیب که «آسمانها و زمین در حکم دو پادگان مطیع و مرکز دو ارتش منظماند و موجوداتی که در پرده فنا و عدم در آن دو پادگان قرار دارند در پی فرمانی واحد یا علامتی مانند نواختن شیپور با کمال سرعت و اطاعت لبیک میگویند و در صحرای محشر و عرصه آزمون آماده میشوند.»
آری، موضوع حشر و قیامت را با چنان اسلوب عالی و اعجاز آمیزی بیان میدارد و در اثنای طرح این ادعا به دلیلی اقناعی چنان اشاره
میکند که انسان بالمشاهده در مییابد همانطور که دانهها در بطن زمین پنهان شده و حکم مرده را دارند و همانطور که قطرات در پهنه آسمان، در عدم، در اتمسفر پراکنده و پنهاناند؛ با این حال همه در نهایت نظم و سرعت زنده شده و در هر بهار در میدان آزمایش و امتحان حاضر میشوند، در نتیجه حبوبات در زمین و قطرات در آسمان مدام صورتی محشر گونه به خود میگیرند، حشر اکبر نیز به همین ترتیب و به همین سهولت ظاهر میشود. مادام که مورد اول را میبینید مورد دوم را نیز نمیتوانید انکار کنید؛ و هکذا ... درجه بلاغت سایر آیات را میتوانید با همین آیات قیاس کنید.
آیا ترجمه حقیقی این قبیل آیات ممکن است؟ البته ممکن نیست! فرضاً اگر ممکن هم باشد در نهایت میتوان معنای مختصر آیه را به اجمال بیان کرد یا برای هر عبارت پنج شش سطر تفسیر نوشت.
نکته پنجم:
مثلاً اَل۟حَم۟دُ لِ یک جمله قرآنیست. کوتاهترین معنای این جمله براساس قواعد علم نحو و بیان این است:
كُلُّ فَر۟دٍ مِن۟ اَف۟رَادِ ال۟حَم۟دِ مِن۟ اَىِّ حَامِدٍ صَدَرَ وَعَلٰى اَىِّ مَح۟مُودٍ وَقَعَ مِنَ ال۟اَزَلِ اِلَى ال۟اَبَدِ خَاصٌّ وَمُس۟تَحِقٌّ لِلذَّاتِ ال۟وَاجِبِ ال۟وُجُودِ ال۟مُسَمّٰى بِاللّٰهِ
یعنی هر قدر حمد و ستایش که باشد، صرفنظر از این که ستایش کننده چه کسیست و ستایش شونده چه کسی، از ازل تا ابد مخصوص و شایسته آن ذات واجب الوجودیست که الله نامیده میشود.
«هر قدر حمد و ستایش که باشد» برخاسته از «الِ» استغراق است. قید «صرفنظر از این که ستایش کننده چه کسیست» نیز به دلیل مصدر قرار گرفتن «حمد» و ترک فاعل آن است، لذا در چنین مقامی افاده عمومیت میکند؛ اینکه «ستایش شونده هم فرقی نمیکند چه کسی باشد» به سبب ترک مفعول است که در مقام خطاب، افاده کلیت و عمومیت میکند. قید «از ازل تا ابد»، براساس قاعده انتقال از جمله فعلیه به جمله اسمیه که بر ثبات و دوام دلالت دارد، معنای مذکور را افاده میکند. لام جرّ در لِلّٰهِ معنای «مخصوص و شایسته» را افاده میکند. زیرا «لام» مزبور برای استحقاق و اختصاص است. اما قید «ذات واجب الوجود»؛ از آنجا که وجوب وجود لازم ضروری الوهیت است و عنوان ملاحظهیی برای ذات ذوالجلال؛ و لفظ لِلّٰهِ به اعتبار اینکه جامع سایر اسما و صفات و اسم اعظم میباشد و همانگونه که با دلالت التزامی به آنها دلالت میکند، به عنوان واجب الوجود نیز با همان دلالت التزامی دلالت میکند.
حال که کوتاهترین معنای اَل۟حَم۟دُ لِلّٰهِ طبق نظر همه علمای ادبیات عرب یکی از معنای ظاهریاش چنین است چگونه میتوان قرآن را با اعجاز و قوتی که دارد به زبان دیگری ترجمه کرد؟
در میان زبانهای نحوی جهان، جز عربی فقط یک زبان دیگر وجود دارد که آن هم هیچگاه به جامعیت زبان عربی نمیرسد. کلمات قرآنی به صورت اعجازآمیزی در این زبان نحویِ جامع و معجزهگون، و درون علمی محیط ـ که هر مطلبی را به یکباره میداند و اراده میکند ـ ظهور یافته، حال چگونه ممکن است قرآن توسط سایر زبانهای ترکیبی و تصریفی و توسط معدودی از اشخاص با قلوب ظلمانی، افکار مشوش، ادراک ناقص و ذهنی جزیی ترجمه شود و جایگزین آن کلمات مقدس گردد؟
حتی میتوانم بگویم و بلکه میتوانم اثبات هم بکنم که هر حرف قرآن، حکم گنجینهیی از حقایق را دارد و گاه فقط یک حرف آن حقایقی به قدر یک صفحه را تعلیم میدهد.
نکته ششم:
برای روشن شدن این معنا، وضعیتی نورانی و خیالی واقعی را که خود از سر گذراندهام به شرح زیر بیان میکنم:
یکبار به «نون» متکلم مع الغیری که در اِيَّاكَ نَع۟بُدُ وَ اِيَّاكَ نَس۟تَعٖينُ هست فکر میکردم. قلبم در پی سبب انتقالش از صیغه متکلم وحده به صیغه نَع۟بُدُ برآمد. در یک لحظه فضیلت و رازی که در نماز جماعت وجود دارد از همان «نون» ظاهر شد.
متوجه مشارکت خود با جماعتی شدم که در مسجد بایزید با آنها نماز میخواندم؛ دیدم هر کدام آنها برایم حکم نوعی شفیع را دارند و آنها را شاهد و تأیید کنندهیی برای حکمها و ادعاهایی که در قرائتم اظهار کرده بودم یافتم. جسارت آن را یافتم که عبودیت ناقصم را در متن عبادات آن جماعت بزرگ و انبوه تقدیم درگاه الهی کنم.
در یک لحظه پرده دیگری به رویم گشوده شد؛ احساس کردم همه مسجدهای استانبول با هم مرتبط شدهاند. کل شهر حکم مسجد بایزید را یافت. ناگهان معناً مظهریتی را درارتباط با دعاها و تصدیقهایشان احساس کردم.
در این حال خود را در مسجد روی زمین، در میان صفهای دایرهوار پیرامون کعبه مکرمه دیدم. گفتم: اَل۟حَم۟دُ لِلّٰهِ رَبِّ ال۟عَالَمٖينَ من تا این حد شفیع دارم و هر عبارتی را که در نماز بر زبان میآورم آنها عیناً تکرار و تصدیق میکنند. مادام که چنین پردهیی در عالم خیال بر من گشوده شد کعبه مکرمه حکم محراب را یافت. از این فرصت استفاده کرده آن صفها را به شهادت خواندم و عبارت «اَش۟هَدُ اَن۟ لَٓا اِلٰهَ اِلَّا اللّٰهُ وَ اَش۟هَدُ اَنَّ مُحَمَّدًا رَسُولُ اللّٰهِ» را که ترجمان ایمان است و من آن را در تحیات ذکر می کردم به صورت امانت به حجر الاسود سپردم. ناگهان با گشایش وضعیت دیگری مواجه شدم. دیدم جماعتی که همراهشان بودم به سه دایره تقسیم شد.
دایره اول: جماعت عظمای مؤمنین و موحدین در روی زمین؛
دایره دوم: دیدم همه موجودات مشغول نمازی بزرگ و تسبیحاتی بسیار عظیم اند و خود را در میان جماعتی یافتم که هر طایفه اش مشغول صلوات و تسبیحات مخصوص به خود بود. خدمات مشهوده که از آن به «وظایف اشیا» تعبیر می شود عنوان عبودیت آن هاست. درآن حال «الله اکبر» گفتم و از حیرت سر خم کرده به نفسم نگاه کردم:
دایره سوم: در آن، جهان کوچکی دیدم حیرت انگیز، به ظاهر و کیفیت کوچک، اما به واقع و از نظر وظیفه و کمیت بزرگ. جهانی که جماعتی در آن از ذرات وجودی تا حواس ظاهریام را در بر میگرفت و همه، طایفه طایفه مشغول انجام وظیفه عبودیت و سپاسگزاری خود بودند. دیدم در این دایره، لطیفه ربانی موجود در قلبم به نام آن جماعت میگوید: اِيَّاكَ نَع۟بُدُ وَ اِيَّاكَ نَس۟تَعٖينُ همچنان که زبانم در دو جماعت پیشین نیز به نیت همان دو گروه بسیار بزرگ گفته بود.
خلاصه: «نون» نعبد بر سه جماعت مذکور اشاره دارد.
در همان حالت بودم که ناگهان شخصیت معنوی مُبلغ و ترجمان قرآن حکیم یعنی رسول اکرم (ع) بر منبر معنویاش که مدینه منوره گفته میشود با شکوهی که داشت تمثل یافت و من نیز خطاب يَٓا اَيُّهَا النَّاسُ اع۟بُدُوا رَبَّكُم۟ (بقره:٢١) را معناً مانند دیگران شنیدم و تخیل کردم که آن سه جماعتی که گفتم همه مانند من با بیان اِيَّاكَ نَع۟بُدُ پاسخ میدهند. براساس قاعدهی«اِذَا ثَبَتَ الشَّيْءُ ثَبَتَ بِلَوَازِمِهِ» حقیقتی بدین مضمون به اندیشهام نمایان شد:
پروردگار همه عوالم، انسانها را مخاطب قرار داده با همه موجودات سخن میگوید و رسول اکرم (ع) آن خطاب عزتمند را نه تنها به نوع بشر بلکه به عموم ذی روحان و ذی شعوران ابلاغ میکند. در این لحظه همه زمانهای گذشته و آینده حکم زمان حاضر یافت و همه نوع بشر را در مجلسی دیدم؛ به شکل جماعتی که صفهایشان مختلف بود و خطاب مذکور بدان صورت متوجه آنان بود.
آنگاه هر یک از آیات قرآن را با قدرت و برتری و بلاغت و جزالتی که از مقامی به غایت باشکوه و گسترده، مخاطبی به غایت کثیر و مختلف و بااهمیت، از متکلم ازلی ـ که صاحب جلال و عظمت بیپایان است ـ و از ترجمان عالی شأنی ـ که صاحب مقام محبوبیت عظماست ـ اخذ کرده، در نور اعجازی درخشان، بسیار درخشان مشاهده کردم.
در آن حال نه همهی قرآن یا یک سوره یا یک آیهی آن بلکه هر کلمهاش برایم حکم معجزه را داشت؛ گفتم:«اَلْحَمْدُ لِلَّهِ عَلی نُور الایمانِ وَ القُران».
از خیالی که عین حقیقت بود به همان ترتیبی که وارد نون نَع۟بُدُ شده بودم بیرون آمدم و دانستم که نه تنها آیات و کلمات قرآن بلکه برخی حروفش مانند همین «نون» نَع۟بُدُ نیز کلید نورانی حقایق مهم است.
قلب و خیال از بحث «نون» نعبد بیرون آمده بودند که عقل را در برابر خود دیدند، عقل گفت:«من هم سهمی میخواهم. مانند شما نمیتوانم پرواز کنم. پاهای من دلیل و حجتاند. باید راهی را که به سوی خالق میرود خالقی که معبود و مستعان است، در عین نَع۟بُدُ و نَس۟تَعٖينُ نشان داد تا من هم بتوانم با شما همراه شوم».
در آن لحظه فرمانی بر قلبم الهام شد که به آن عقل سرگردان بگو:
به همه موجودات عالم اعم از جاندار و جامد نگاه کن و ببین که عبودیتی به صورت انجام وظیفه در کمال نظم و طاعت دارند. قسمی از آنها با اینکه فاقد ادراک و احساس هستند اما وظیفه خود را به غایت مدرکانه، منظم و عابدانه انجام میدهند. معلوم میشود معبود بالحق و آمری مطلق وجود دارد که اینان را به سمت عبادت سوق داده، و به خدمت میگیرد.
باز هم نگاه کن، به همه موجودات، مخصوصاً به ذی حیاتان ... هر کدام آنها نیازهای بسیار زیاد و متنوعی دارند، نیز مطلوبهای مختلف و فراوانی برای وجود و بقایشان لازم است؛ با این حال دستشان به کوچکترین مطلوب هم نمیرسد، قدرتشان کفایت نمیکند. لیکن مطلوبهای بیشمار آنها از جایی که فکرش را هم نمیکنند و در زمان مناسب و به طور منظم در اختیارشان گذاشته میشود و این واقعیتیست که بالمشاهده دیده میشود.
فقر و نیاز بیپایان این موجودات و یاریهای غیبی و امدادهای رحمانی بالبداهه نشان میدهد که آنها روزی دهنده و پشتیبانی دارند که غنی مطلق، کریم مطلق و قدیر مطلق است؛ پشتیبانی که همه موجودات و کلیه ذی حیاتان به مدد او نیازمندند، از او انتظار کمک دارند و به لحاظ معنا اِيَّاكَ نَس۟تَعٖينُ میگویند.
عقل بعد از این توضیحات گفت:«آمَنّا و صَدَّقْنا».
نکته هفتم:
سپس در آن حال وقتی گفتم:
اِه۟دِنَا الصِّرَاطَ ال۟مُس۟تَقٖيمَ صِرَاطَ الَّذٖينَ اَن۟عَم۟تَ عَلَي۟هِم۟
در بحبوحهیی که قافله بشری به سوی گذشته روان بود قافلههای بسیار نورانی و درخشان انبیا، صدیقین، شهدا، اولیا و صالحین را دیدم که ظلمات آینده را در هم شکسته، در جاده مستقیم کبرایی که تا ابد امتداد دارد پیش میروند. عبارت فوق برای الحاق به قافله مذکور راه نشان میداد بلکه مرا به آنها ملحق میکرد.
به یکباره «فَسُبحان الله» گفتم. ملحق نشدن به قافله نورانی و عظمایی که تاریکی آینده را تبدیل به روشنایی میکند و در کمال سلامت راه میپیماید چیزیست که هر کس ذرهیی شعور داشته باشد میفهمد خسارت و هلاکت است. کسی که با ایجاد بدعتها از این قافله بزرگ دور میشود از کجا نور خواهد یافت و چه راهی را می تواند در پیش بگیرد؟
رهبر و راهنمای ما رسول اکرم (ع) فرموده است:
«كُلُّ بِدْعَةٍ ضَلاَلَةٌ وَكُلُّ ضَلاَلَةٍ فِى النَّارِ».
برخی بیچارگان که شایسته نام «علمای سوء»اند در برابر این فرمان قطعی در پی کدام مصلحتاند؟ چه فتوایی صادر میکنند که به صورت زیانبار و بیدلیل در مقابل بدیهیات شعایر اسلامی قرار میگیرند؟ و چگونه تغییر و تبدیل احکام اسلام را ممکن میدانند؟ شاید در نهایت انتباهی موقت ناشی از جلوه معنایی موقت، علمای سوء مذکور را فریب داده باشد.
برای مثال: اگر پوست حیوان یا میوهیی کنده شود به طور موقت ظرافتی را نشان میدهد لیکن پس از اندک زمانی گوشت ظریف یا آن میوه زیبای زیر آن پوست عارضی، کثیف، چروکیده و زشت سیاه و متعفن میشود.
در شعایر اسلامی نیز تعابیر نبوی و الهی حکم پوستی زنده و پر ثواب را دارند. با کنار گذاشتن این پوست، نورانیت معنا موقتاً و تا مرتبهیی عریان دیده میشود، اما روح آن معانی والا مانند میوه پوست کنده شده پر میکشد و میرود و پوست بشریاش را نزد قلوب و عقول ظلمانی میگذارد... نور پر میکشد و غباری از آن باقی میماند. بگذریم…
نکته هشتم:
لازم است در این مورد اصل و قاعدهیی مبتنی بر حقیقت بیان شود.
همچنان که دو نوع حقوق وجود دارد «حقوق شخصی» و «حقوق عمومی»، که «حقوق عمومی» به نوعی حقوق الله به شمار میرود؛ در مسایل شرعی نیز قسمی از مسایل مختص اشخاص و قسم دیگر مربوط به عموم است و به اعتبار عمومیتی که دارند «شعایر اسلام» نامیده میشوند. عموم خلق در شعایر مذکور به لحاظ تعلقی که به عموم دارد سهیم اند. تصرف در این نوع از حقوق بدون تحصیل رضایت مردم تجاوز در حقوق آنهاست.
جزییترین این شعایر (مثلاً مسألهیی از نوع سنت) در حکم بزرگترین مسأله بوده و دارای اهمیت میباشد. شعایر اسلامی مستقیماً به عموم ملت اسلام مربوط میشود و همه اعاظم اسلام از صدر اسلام تاکنون بدان وابسته بودهاند؛ کسانی که درصدد تخریب و تحریف و در هم شکستن این حلقههای نورانی هستند و یاریرسانان آنها بیندیشند که مرتکب چه خطای دهشتناکی میشوند؛ آنها اگر ذرهیی فهم و ادراک دارند بر خود بلرزیدند.
نکته نهم:
به قسمی از مسایل شریعت «تَعُبُّدِی» گفته میشود. این مسایل در گرو داوری عقل نیستند و چون فرمان انجامشان داده شده، انجام میگیرند. علت انجام آنها امر و فرمان است.
قسم دیگری از مسایل شریعت «معقول المعنا» نامیده میشوند، یعنی مصلحت و حکمتی هست که برای تشریع آن حکم مُرجَّح شدهاند ولی سبب و علت نیستند، زیرا علت واقعی، امر و نهی الهیست.
حکمت و مصلحت نمیتواند در قسم تعبدی شعایر تغییری ایجاد کند؛ جهت تعبّدی این نوع شعایر، مُرجَّح است و نمیتوان در آنها دست برد. صدهزار مصلحت هم که باشد نمیتوان این قبیل موارد را تغییر داد؛ به همین ترتیب نمیتوان گفت:«فایده شعایر صرفاً مصالح معلوم است.» داشتن چنین اعتقادی، خطاست. مصلحتهای مورد نظر ممکن است فایدهیی از حکمتهای متعدد باشد.
مثلاً اگر کسی بگوید:«حکمت اذان دعوت مسلمانان به نماز است پس میتوان آن ها را با شلیک تفنگ هم باخبر کرد.» چنین فرد دیوانهیی نمیداند که مصلحت مذکور فقط یکی از هزاران مصلحت مندرج در اذان است. صدای شلیک تفنگ مصلحت فوق را اجرا میکند، اما چگونه میتواند به نام نوع بشر یا به نام اهالی آن شهر جای اذانی را بگیرد که واسطه اظهار عبودیت در برابر ربوبیت الهیست و توحید را اعلام میکند، توحیدی که نتیجه عظمای خلقت کائنات و نتیجه خلقت نوع بشر است.
خلاصه: جهنم بیدلیل نیست، امور بسیاری هستند که موجب میشوند گفته شود:«زنده باد جهنم». بهشت نیز ارزان نیست؛ برایش بهای زیادی باید پرداخت.
لَا يَس۟تَوٖٓى اَص۟حَابُ النَّارِ وَاَص۟حَابُ ال۟جَنَّةِ اَص۟حَابُ ال۟جَنَّةِ هُمُ ال۟فَٓائِزُونَ … الخ (حشر: ٢٠ ـ 24)
بخش دوم که رساله دوم است
درباره رمضان شریف است
در پایان بخش اول تا حدودی از شعائر اسلامی بحث شد؛ اینک در بخش دوم که به رمضان شریف، درخشانترین و باشکوهترین عبادت در میان شعائر اسلامی مربوط است قسمی از حکمتهای ماه مبارک رمضان بیان میشود.
این بخش حاوی «نُه نکته» است که نُه حکمت از حکمتهای فراوان رمضان شریف را بیـان میکند.
بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّح۪يمِ
شَه۟رُ رَمَضَانَ الَّذٖٓى اُن۟زِلَ فٖيهِ ال۟قُر۟اٰنُ هُدًى لِلنَّاسِ وَ بَيِّنَاتٍ مِنَ ال۟هُدٰى وَ ال۟فُر۟قَانِ (بقره: ١٨٥)
نکته نخست:
روزه ماه مبارک رمضان، جزو نخستین رکن در ارکان خمسه اسلام است، نیز از اعاظم شعائر اسلام به شمار میرود.
روزه ماه مبارک رمضان حکمتهای متعددی دارد که ناظر بر ربوبیت حضرت حق، حیات اجتماعی انسان، حیات شخصی او، تربیت نفس و شکرگزاری نعمتهای الهی میباشد.
یکی از حکمتهای فراوان روزه درخصوص ربوبیت حضرت حق از این قرار است:
حضرت حق از این لحاظ که روی زمین را چون سفره نعمت آفرید و انواع نعمتها را به طرز مِن۟ حَي۟ثُ لَا يَح۟تَسِبُ (طلاق: ٣) در آن چید، کمال ربوبیت و رحمانیت و رحیمیت خود را با این وضع بیان میدارد. انسانها زیر حجاب غفلت و در دایره اسباب قادر نیستند حقیقتی را که وضعیت فوق افاده میکند ببینند و گاه آن را فراموش میکنند.
اما در ماه مبارک رمضان همه مؤمنان به یکباره حکم ارتشی منظم را مییابند. آنها به مهمانی سلطان ازل دعوت میشوند و نزدیک غروب با نشان دادن طرز عبادتی ـ که گویی منتظر امر «بفرمایید» هستند ـ در برابر رحمانیت او ـ که کلی و توأم با شفقت و حشمت و شکوه است ـ با عبودیتی فراگیر، عظیم و مرتب پاسخ میدهند. آیا کسانی که در چنین عبودیت عالی و کرامتی شریف مشارکت نمیکنند شایسته نام انسان هستند؟
نکته دوم:
روزه ماه مبارک رمضان از این لحاظ که ناظر است بر شکر نعمتهای حضرت حق، حکمتهای فراوانی دارد. یکی از آن حکمتها بدین قرار است:
همچنان که در کلام «نخست» بیان شد غذاهایی که خدمتکار از مطبخ پادشاه میآورد قیمتی دارد؛ اگر در حالی که به خدمتکار اَنعام میدهند، غذاهای بسیار پر بها را بیارزش گمان کنند و کوششی برای شناخت منعم نداشته باشند مرتکب بلاهتی فوق العاده میشوند؛ به همین ترتیب حضرت حق نیز انواع نعمتهای بیشمار خویش را برای بشر روی زمین پخش کرده است. در مقابل آن به عنوان قیمتِ نعمتهای مذکور خواهان شکر است. اسباب و اصحاب ظاهریِ آن نعمتها نیز در حکم همان خدمتکار آورنده غذا هستند. به چنین خدمتکارانی مبلغی میپردازیم، وامدار زحمتشان میشویم، حتی گاه حرمت و احترامی بسیار بیشتر از آنچه مستحقاش هستند میگذاریم؛ در حالی که منعم حقیقی به واسطه نعمتی که در اختیارمان گذاشته است بسیار بیشتر از اسباب مذکور شایستگی سپاسگزاری را دارد.
تشکر کردن از او در گرو این است که آن نعمتها را مستقیماً از او دانسته و از ارزش نعمتها تمجید کرده و احتیاج خویش به آن نعمتها را حس کنیم.
روزه ماه مبارک رمضان کلید شکری واقعی و خالص، عظیم و عمومیست. در سایر مواقع، اجباری متوجه بیشتر انسانها نیست، لذا گرسنگی را آنطور که باید و شاید احساس نمیکنند؛ در نتیجه درک درستی از بهای بسیاری از نعمتها ندارند. میزان نعمت بودن یک تکه نان خشک، نزد کسانی که سیرند مخصوصاً متمولان، دانسته نمیشود. اما ذائقه فرد مؤمن در زمان افطار گواهی میدهد که همان نان خشک چه نعمت ارزشمند الهیست. همه، از پادشاه گرفته تا فردی فقیر، در ماه مبارک رمضان پی به ارزش نعمتها میبرند و مَظهر شکری معنوی میشوند. فرد به سبب منعی که در خوردن غذا در طول روز هست چنین میاندیشد که «مالکیت نعمتها از آن من نیست، من در خوردن این غذاها آزاد نیستم؛ معلوم میشود این غذاها و نعمتها به کس دیگری تعلق دارد و اِنعام اویند، منتظر فرمان او هستم.» لذا پی به نعمت بودن نعمتها میبرد و به لحاظ معنا شکر میکند.
روزه به این صورت حکم کلید شکر را مییابد که به لحاظ گوناگون وظیفه واقعی انسان است.
نکته سوم:
روزه از آن لحاظ که ناظر بر حیات اجتماعی انسان است دارای حکمتهای فراوانیست، که یکی از آنها چنین است:
انسانها از نظر معیشت به صورتهای مختلف آفریده شدهاند. حضرت حق بنا بر اختلاف مذکور، ثروتمندان را به یاری فقرا و تهیدستان دعوت میکند. حال اینکه ثروتمندان میتوانند حال و روز دردآور و گرسنگی فقیران را با گرسنگی حاصل از روزه به خوبی احساس کنند.
اگر روزهیی در کار نباشد ممکن است بسیاری از ثروتمندانِ نفس پرست درک نکنند که گرسنگی و فقر چه قدر دردناک است و گرسنگان و تهیدستان تا چه حد نیازمند شفقت و مهربانی هستند. از این نظر در انسانیت، مهربانی به همنوع از پایههای شکر حقیقیست. هر کسی صرف نظر از اینکه چه کسیست، میتواند فردی فقیرتر از خود را بیابد. او مکلف به مهربانی در برابر چنین کسیست.
اگر در چشاندن گرسنگی به نفس، مجبور نباشد، فرد نمیتواند احسان و کمکی را که مکلف است به واسطه شفقت به جا آورد و عملی کند؛ عملی هم کند کامل نخواهد بود، زیرا آن حالت واقعی را در نفس خویش احساس نمیکند.
نکته چهارم:
روزه ماه مبارک رمضان از آن لحاظ که ناظر بر تربیت نفس است حکمتهای متعددی دارد که یکی از آنها به این شرح است:
نفس میخواهد آزاد و رها باشد و چنین تلقیای دارد. حتی به لحاظ فطری، ربوبیتی موهوم را آرزو میکند و دوست دارد هر طور که میخواهد رفتار کند. علاقه ندارد به این فکر کند که توأم با نعمتهای بیشمار تربیت شده است. مخصوصاً اگر در دنیا ثروت و اقتداری داشته باشد، و غفلت هم یاریاش کند، نعمتهای الهی را غاصبانه و با شرارت و حیوانگونه غصب خواهد کرد.
در ماه مبارک رمضان نفس هر کس از ثروتمندترین تا فقیرترین فرد در مییابد که «خود، مالک نیست، مملوک است؛ آزاد نیست، عبد است؛ اگر فرمان صادر نشده باشد عادیترین و سهلترین کار را هم نمیتواند انجام دهد؛ حتی دستش را به سوی آب نمیتواند دراز کند و ربوبیت موهومش در هم میشکند» آنگاه [لباس] عبودیت را میپوشد و به شکر که وظیفه اصلی اوست میپردازد.
نکته پنجم:
روزه ماه مبارک رمضان از این لحاظ که ناظر است بر تهذیب اخلاق نفس و ممانعت از سرکشی و طغیان، حکمتهای گوناگونی دارد؛ یکی از آنها چنین است:
نفس انسان به موجب غفلت خود را فراموش میکند. نمیتواند عجز بیپایان، فقر بینهایت، و کوتاهیهای به غایت فراوان را در ماهیت خود ببیند و اصولاً نمیخواهد که ببیند. به این هم فکر نمیکند که چه قدر ضعیف بوده و در معرض زوال و آماج مصیبتهاست، و چیزی نیست جز گوشت و استخوانی که خیلی زود فاسد و نابود میشود. گمان میکند وجودی از پولاد دارد و چنان به دنیا وابسته میشود که گویی خود را ابدی و فناناپذیر میداند. با حرص و طمعی شدید و علاقه و محبتی مفرط وابستهی دنیا میشود. به اموری که لذت و منفعت دارد دل میبندد. آفریدگاری را که با کمال مهربانی تربیتش میکند فراموش مینماید، به نتیجه حیات و زندگی اخرویاش هم فکر نمیکند و در اخلاق ناپسند میغلتد.
روزه ماه مبارک رمضان ضعف و عجز و فقر غافلان و متمردان را به آنها میچشاند. فرد به واسطه گرسنگی به معده اش میاندیشد. نیازی را که معده دارد درک میکند. به خاطر میآورد که وجود ضعیفش چه قدر سست و ناپایدار است. درک میکند که تا چه حد نیازمند رحمت و مهربانیست. فرعونیت نفس را کنار میگذارد و با کمال عجز و فقر احساس میکند خواهان پناه بردن به درگاه خداوند است و آماده میشود با شکری معنوی درِ رحمت را دق الباب کند. البته اگر غفلت، قلب او را نابود نکرده باشد...
نکته ششم:
روزه ماه مبارک رمضان از آن لحاظ که ناظر است بر نزول قرآن حکیم و اینکه ماه رمضان مهمترین زمان نزول قرآن حکیم بوده است حکمتهای بیشماری دارد؛ یکی از آنها به این شرح است:
مادام که قرآن حکیم در ماه رمضان نازل شده است اگر انسان به منظور حاضر شدن برای زمان نزول قرآن و برای حُسن استقبال از آن خطاب آسمانی نیازهای پست نفس و حالات بیهوده و بی معنا را ترک گوید و از خوردن و آشامیدن پرهیز کند وضعیتی شبیه ملائکه به دست میآورد و قرآن را طوری قرائت میکند یا میشنود که گویی تازه نازل شده است؛ خطابهای الهی را به نحوی میشنود که گویی در زمان نزول است؛ احساس میکند خطاب الهی را از طریق رسول اکرم (ع) میشنود؛ و حالتی قدسی مییابد که گویی کلام را از حضرت جبرائیل و حتی از متکلم ازلی میشنود. یعنی اینکه خود وظیفه ترجمان بودن را بر عهده میگیرد و آیات را به گوش دیگران میرساند و حکمت نزول قرآن را تا حدی نشان میدهد.
آری، جهان اسلام گویا در ماه مبارک رمضان حکم مسجدی را مییابد؛ میلیونها حافظ قرآن در گوشه و کنار آن مسجد اکبر قرآن، این خطاب آسمانی را به گوش زمینیان میرسانند. هر رمضان، آیهی
شَه۟رُ رَمَضَانَ الَّذٖٓى اُن۟زِلَ فٖيهِ ال۟قُر۟اٰنُ
را با درخشندگی و نورانیت نشان داده و ثابت میکند که ماه قرآن است. سایر افراد این جماعت عظیم، برخی با خشوع به قرائت حافظان گوش فرا میدهند؛ و دیگران خود به قرائت آیات میپردازند. هر قدر تابع هوسهای پست نفس شدن در این وضعیت، و در این مسجد مقدس، و خروج از این وضعیت نورانی به واسطه خوردن و آشامیدن، زشت و ناپسند باشد و موجب نفرت معنوی جماعت حاضر در مسجد قرار گیرد، به همان میزان مخالفت با روزهداران ماه مبارک رمضان، نفرت معنوی عموم مسلمانان جهان اسلام را بر میانگیزد و هدف تحقیر آنان قرار میگیرد.
نکته هفتم:
روزه ماه رمضان، از آن لحاظ که ناظر است بر منفعت انسانی که آمده است برای توشهی آخرت در دنیا زراعت و تجارت کند، حکمتهای فراوان دارد؛ یکی از آنها از این قرار است:
ثواب اعمال در ماه مبارک رمضان یک به هزار است. براساس نص حدیث، (قرائت) هر حرف قرآن ده حسنه دارد و ده میوه بهشتی بار میدهد. هر حرف قرآن در ماه مبارک رمضان نه ده ثواب که هزار ثواب دارد؛ مخصوصاً هر حرف آیاتی مانند آیت الکرسی هزاران ثواب و در جمعههای رمضان ثواب بیشتری داشته، و در شب قدر ثواب سی هزار حسنه را دارد.
آری، قرآن حکیم که هر حرفش سی هزار میوه باقی نتیجه میدهد حکم چنان شجره نورانی طوبایی را مییابد که در ماه مبارک رمضان میلیونها میوه باقی نصیب مؤمنان میکند. اینک بیا و به تماشای این تجارت قدسی و ابدی و سودمند بنشین و بیندیش و بدان آنان که قدر و منزلت این حروف را نمیدانند تا چه حد در خسراناند.
ماه مبارک رمضان نمایشگاه و بازار پر درآمدیست برای تجارت آخرت و زمینِ بسیار مرغوبیست برای به دست آوردن محصولات اخروی. در نشو و نمای اعمال به ماه فروردین در فصل بهار میماند. درحکم عیدی قدسی و بسیار درخشان برای انجام مراسم رژه عبودیت بندگان در برابر سلطنت ربوبیت الهیست. به همین دلیل آدمی مکلف به روزه شده است تا نخورد و نیاشامد و با غفلت گرفتار حاجات و خواستههای حیوانی و بیمعنا و هواپرستانهی نفس نشود. گویی انسان مدتی از زندگی حیوانی جدا شده، مثل فرشتگان میشود، یا چون وارد تجارت اخروی شده و نیازهای دنیوی را موقتاً کنار گذاشته به صورت انسانی اخروی و روحی که به صورت جسم تظاهر یافته در آمده با روزهی خود صمدیت را به نوعی آیینهداری مینماید.
آری، رمضان شریف در این دنیای فانی در این عمر گذرا و زندگی کوتاه، عمری باقی، حیاتی طولانی و زندگانیای ماندگار را تضمین و نصیب انسان میکند.
آری فقط یک رمضان میتواند ثمرات یک عمر هشتاد ساله را برای انسان داشته باشد. اینکه شب قدر به نص قرآن از هزار ماه برتر است، حجت قاطعی است بر این راز.
آری، همچنان که یک پادشاه در مدت سلطنت خود سالگرد جلوس همایونی و یا روزهایی را که مظهر جلوه باشکوه سلطنتش بوده عید اعلام میکند و رعیت و ملت صادق و لایق خویش را در آن روز نه در دایره قوانین عمومی که در شمول احسانهای خاص و حضور بیپرده و التفات ویژه و اجرائیات فوق العاده، مورد تفقد و مستقیماً مورد توجه خاص قرار میدهد.
به همین ترتیب پادشاه ذوالجلالِ بیست و هشت هزار عالم ـ که سلطان ازل و ابد است ـ قرآن حکیم را ـ که فرمان عالی اوست و ناظر است بر همان بیست و هشت هزار عالم ـ در ماه مبارک رمضال نازل کرده است؛ پس به مقتضای حکمت، ماه رمضان حکم عید مخصوص الهی، نمایشگاه ربانی و مجلسی روحانی را خواهد داشت. مادام که رمضان حکم همان عیدی را دارد که گفتیم، پس برای اینکه انسان را تا حدودی از مشغولیتهای حیوانی و پست کنار بکشند به او دستور روزه گرفتن میدهند.
کاملترین شکل روزه نیز آن است که انسان کاری کند که اعضا و جوارح، همه حواس، چشم و گوش و قلب و خیال و فکرش هم مانند معده اش روزه باشند، یعنی آنها را از محرمات و امور بیمعنی و بیهوده کنار بکشد و به سوی عبودیتی مخصوصِ هر کدامشان سوق دهد.
مثلاً زبانش را از دروغ و غیبت و درشت گویی نگاه دارد؛ و به روزه وا دارد. زبانش را با چیزهایی مانند تلاوت قرآن و ذکر و تسبیح و صلوات و استغفار مشغول کند.
یا چشمش را از نگاه به نامحرم و گوشش را از شنیدن اصوات ناصواب نگاه دارد؛ چشم را در راه عبرت گرفتن و گوش را در مسیر شنیدن کلام حق و قرآن به کار بگیرد. و به این ترتیب سایر اعضایش را هم به نوعی به روزه وا دارد. اصولاً چون معده مانند یک کارخانه بزرگ است، اگر با روزه کارهایش تعطیل شود، آلات و ابزار کوچکتر بدن را به راحتی میتوان مطیع آن کرد.
نکته هشتم:
رمضان مبارک از این لحاظ که ناظر بر حیات شخصی انسان میباشد دارای حکمتهای فراوانیست، یکی از آنها به شرح زیر میباشد:
روزه به عنوان اجتنابی مادی و معنوی علاج مهمی برای انسان است و به لحاظ طبی نیز پرهیز است. به این ترتیب که نفس انسان تا وقتی در امر خوردن و آشامیدن هر گونه که خواست عمل کند به حیات مادی فرد به لحاظ طبی ضرر میرساند؛ به همین ترتیب اگر بدون توجه به حلال و حرام هر چه را که به دست میآورد بخورد حیات معنوی او نیز مسموم میشود. تبعیت از قلب و روح برای چنان نفسی دشوار است. لگام را با طغیان و سرکشی به دست میگیرد. دیگر انسان نمیتواند سوار بر نفس شود و این نفس است که سوار بر انسان خواهد شد.
فرد در رمضان شریف به واسطه روزه به نوعی پرهیز عادت میکند و در مسیر ریاضت تلاش کرده و فرمان پذیری را یاد میگیرد. به معده ضعیف و بیچاره نیز پیش از هضم، غذا روی غذا نمیخوراند تا سبب بیماری آن نشود. و چون به واسطه فرمان (الهی) حلال را ترک کرده است در پیروی از فرمان عقل و شریعت برای دوری از حرام قابلیت مییابد، به این ترتیب سعی میکند حیات معنوی خویش را از بین نبرد.
اکثریت مطلق انسانها به کرات گرفتار گرسنگی میشوند. گرسنگی که تمرینیست برای صبر و تحمل، نیازمند ریاضت است. پانزده ساعت روزهداری در ماه مبارک رمضان، و اگر بدون سحری باشد بیست و چهار ساعت گرسنگی، صبر و تحمل و ریاضت و تمرین است. پس علاج بیصبری و بیتحملی که مصیبتهای بشر را دو چندان میکند نیز روزه است.
کارخانه معده خدمه فراوانی دارد. جوارح متعدد انسانی نیز با معده مرتبط میباشند. نفس اگر موقتی روزهای یک ماه را دست از کار نکشد کاری خواهد کرد که خدمههای آن کارخانه و اعضا و جوارحِ دیگر انسان عبادت خصوصیشان را فراموش کنند و با خود مشغولشان میکند؛ همه آنها را به زیر سلطه خود در میآورد. دیگر اعضای بدن انسان را با سر و صدا و گرد و غبارِ چرخهای آن کارخانه معنوی مشوش کرده، نظرشان را مدام به خود جلب میکند. باعث میشود وظایف متعالی خود را موقتاً فراموش کنند. این است که از قدیم بسیاری از اهل ولایت برای کامل شدن، خود را به ریاضت و کم خوردن و کم نوشیدن عادت میدادهاند.
خدمههای آن کارخانه با روزه ماه مبارک رمضان میفهمند که فقط برای آن کارخانه آفریده نشدهاند. جهازات دیگر به عوض سرگرمیهای پست آن کارخانه، در رمضان شریف از سرگرمیهای روحانی و ملکوتی لذت میبرند و چشم بر آنها میدوزند. این است که مؤمنان در ماه مبارک رمضان نسبت به مراتبی که دارند مظهر انوار و فیضها و شادیهای معنوی متفاوت میشوند. لطائفی چون قلب و روح و عقل و سرّ، در ماه مبارک رمضان به واسطه روزه ترقیات فراوانی دارند و فیضهایی کسب میکنند. به رغم گریستنهای معده، آنها معصومانه میخندند.
نکته نهم:
روزه ماه مبارک رمضان، از این لحاظ که ربوبیت موهوم نفس را در هم میشکند و با نشان دادن عجز و ناتوانی آن، عبودیتاش را خاطر نشان میکند، حکمتهای متعددی دارد که یکی از آنها به شرح زیر است:
نفس علاقهیی به شناخت پروردگارش ندارد و خود فرعونمنشانه خواهان ربوبیت است. هرقدر هم که عذاب ببیند این حساسیت و ویژگی در او باقی میماند. فقط گرسنگی آن ویژگی را از بین میبرد. روزه ماه مبارک رمضان به طور مستقیم بر جبهه فرعونیت نفس ضربه زده و آن را در هم می شکند. عجز و ضعف و فقرش را برملا کرده و بنده بودنش را به یاد میآورد.
در روایتها حدیثی هست که حضرت حق از نفس پرسید:
ـ من که هستم تو که هستی؟
نفس گفت:
ـ من، من هستم و تو، تو هستی.
خداوند نفس را عذاب داد، به جهنم انداخت و بعد دوباره سؤال کرد.
نفس نیز مجدداً گفت:
ـ اَنَا اَنَا، اَنْتَ اَنْتَ.
هر نوع عذابی را به نفس داد، اما نفس دست از انانیت برنداشت. سپس نفس را با گرسنگی عذاب داد؛ یعنی نفس را گرسنه رها کرد.
آنگاه باز هم پرسید:
ـ مَنْ اَنَا، وَ مَا اَنْتَ؟
نفس گفت:
ـ اَنْتَ رَبِّى الرَّحِيمُ وَاَنَا عَبْدُكَ الْعَاجِزُ»
یعنی تو پروردگار رحیم من هستی و من بنده عاجز تو.
اَللّٰهُمَّ صَلِّ وَسَلِّم۟ عَلٰى سَيِّدِنَا مُحَمَّدٍ صَلَاةً تَكُونُ لَكَ رِضَاءً وَ لِحَقِّهٖ اَدَاءً بِعَدَدِ ثَوَابِ قِرَائَةِ حُرُوفِ ال۟قُر۟اٰنِ فٖى شَه۟رِ رَمَضَانَ وَ عَلٰى اٰلِهٖ وَ صَح۟بِهٖ وَ سَلِّم۟
سُب۟حَانَ رَبِّكَ رَبِّ ال۟عِزَّةِ عَمَّا يَصِفُونَ وَسَلَامٌ عَلَى ال۟مُر۟سَلٖينَ
وَ ال۟حَم۟دُ لِلّٰهِ رَبِّ ال۟عَالَمٖينَ اٰمٖينَ
اعتذار: این بخش دوم، در چهل دقیقه به سرعت نوشته شد، لذا از آنجا که من و کاتبِ مسوّده، بیمار بودیم بیشک بینظمی و قصور در آن خواهد بود. از برادرانمان انتظار داریم به دیده مسامحه در آن بنگرند. البته هر جا را مناسب دیدند میتوانند تصحیح کنند.
بخش سوم که رساله سوم است
(برای این که نیت مهم خود را در کتابت قرآن معجز البیان با خط حافظ عثمان مطرح کنم، قرآنی که آیه مداینه (بقره:281) مقیاس صفحاتش باشد و در سطرهایش نیز سوره اخلاص معیار قرار گیرد، قرآنی که قسمی از معجزات لفظی و ظاهری قرآن از دویست نوع اعجاز موجود در آن نشان داده شود، این مطلب را نوشتم تا به نظر برادرانم که به خدمت قرآنی میپردازند رسانده، با آنها مشورت کنم و از نظراتشان آگاه شوم؛ به آنها مراجعه کردهام تا به من رهنـمود دهند. این قسـم سـوم شـامل «نُه مسـأله» است.)
مسأله اول:
در کلام «بیست و پنجم» که «اعجاز قرآن» نامیده میشود با برهان ثابت شده، که انواع معجزه در قرآن عظیم الشأن بالغ بر چهل مورد است. برخی از معجزات مذکور به صورت تفصیلی و برخی دیگر به اجمال در مقابل معاندان هم نشان داده شده است.
در اشارت هجدهم مکتوب «نوزدهم» بیان شده است که اعجاز قرآن، خود را جداگانه به چهل طبقه از مراتب انسانی نشان میدهد. در همانجا سهم اعجازآمیز گوناگون ده قسم از آن طبقات، جداگانه به اثبات رسیده است. سی طبقه دیگر، اعجازهای گوناگون خود را به اصحاب اهل ولایت با مشربهای مختلف و اصحاب مختلف علوم متنوع نشان دادهاند؛ ایمان تحقیقی اینان در مرتبهی علم الیقین، عین الیقین و حق الیقین آشکار ساخته است که قرآن، حق و کلام الله میباشد. به سخن دیگر هر یک از آنها وجه اعجاز آمیز قرآن را به شیوههای مختلف دیدهاند.
آری، اعجاز درک شده توسط یک ولی اهل معرفت با جمال اعجازی که یک ولی اهل عشق مشاهده میکند یکی نیست؛ همچنین جلوههای جمال اعجاز نسبت به مشربهای مختلف تفاوت میکند. وجه اعجازی که علامهیی در اصول دین یا یک روحانی میبیند با وجه اعجازی که مجتهدی در فروعات شریعت میبیند یکی نیست و هکذا ...
من قادر به بیان تفصیلی و جداگانهی وجوه اعجازی هر یک از اینها نیستم. حوصلهام تنگ و نمیتوانم بر همه جوانب موضوع احاطه داشته باشم، نیز چشم اندازم محدود است و نمیتوانم دور دستها را ببینم. این است که فقط ده طبقه بیان شده و به باقی آنها اشاره اجمالی داشتهایم. اینک دو طبقه از طبقات مزبور را ـ که در رساله «معجزات احمدیه» آمده است و با اینکه نیاز به توضیح مفصل داشت بسیار ناقص مانده بود ـ توضیح میدهیم:
طبقه نخست: عوام که از آنها به «طبقه صرفاً شنونده» تعبیر میکنیم قرآن را فقط با گوش میشنوند و به واسطه گوش پی به اعجاز آن میبرند. یعنی میگویند:«این قرآنی که شنیدیم شباهتی به کتابهای دیگر ندارد. یا پایین تر از کتابهای دیگر است یا بالاتر از همه آنهاست. این را که مرتبه قرآن پایینتر از کتابهای دیگر است هیچ کس نمیتواند بگوید و تاکنون نیز کسی نگفته است؛ شیطان نیز قادر به بیان آن نیست. پس بالاتر از همه کتابهاست.»
مطلب با این اجمال در اشارت «هجدهم» نوشته شده بود، سپس برای توضیح آن، مبحث نخست مکتوب «بیست و ششم» تحت عنوان «حُجَّةُ القرآن علی حِزبِ الشّیطان» فهم طبقه مذکور را از اعجاز تصویر و اثبات میکند.
طبقه دوم: طبقه چشمدار، یعنی در مقابل طبقهی عوام عامی یا مادیونی که عقلشان در چشمشان است قرآن اشاره اعجاز آمیزی دارد که میتوان آن را با چشم دید؛ این ادعا در اشارت «هجدهم» مطرح شده است. برای روشن شدن و اثبات مدعای مذکور توضیح زیادی لازم بود. به سبب حکمت ربانی ـ که به تازگی به آن پی بردهایم ـ در آن زمان توضیح مذکور داده نشد، ولی جزئیاتی به اجمال مطرح شده بود. اینک سرّ حکمت مذکور دانسته شده و مطمئن شدهایم که تأخیر در بیان مطلب بهتر بوده است.
اینک برای تسهیل فهم و ذوق طبقه مذکور درخواست کردیم قرآنی که وجهی از وجوه چهلگانه اعجاز را ـ که قابل رؤیت است ـ نشان میدهد کتابت کنند تا چهره یاد شده دیده شود.
باقی مسائل این قسم سوم و مطالب قسم چهارم مربوط به توافقها و تناسبهاست لذا به فهرست مربوط به توافقها اکتفا کرده و مطلب در اینجا درج نشده، اما نکته سوم با یک یادآوری مربوط به قسم چهارم نوشته شده است.
یادآوری: در بیان نکته عظیمِ لفظ رسول «صد و شصت» آیه نوشته شد. خاصیت این آیات عظیم است؛ علاوه بر آن به جهت معنا یکدیگر را تکمیل و اثبات میکنند، لذا به لحاظ پر معنا بودنشان، برای کسانی که علاقمند به حفظ یا قرائت آیات مختلف هستند یک حزب قرآنی محسوب میشود؛ در بیان نکته عظیمی که در کلمه قرآن هست «شصت و نُه» آیه عظیمه وجود دارد که دارای مرتبه فوق العاده بلاغت و قوت بیان و روانیِ بسیار بالایی میباشند. این هم به عنوان دومین حزب قرآنی به برادران توصیه میشود.
لیکن واژه قرآن در هفت سلسله قرآن موجود است و تمام آن کلمه را در برگرفته و دو مورد را بیرون از این دایره نهادهاند. این دو نیز چون به معنای قرائت میباشند بیرون نهادن مذکور نکته مورد نظر را تقویت نموده است.
درباره لفظ رسول نیز باید گفت بیشتر سورههای «محمد و فتح» با این واژه مرتبطاند؛ و ما چون موضوع را به سلسلههای استخراج شده از این دو سوره محدود کردهایم لفظهای بیرون مانده رسول از این دایره فعلاً درج نگردید. در صورت مناسب بودن زمان، اسرار موجود در این موضوع نوشته خواهد شد ان شاء الله.
نکته سوم: «چهار نکته» را به ترتیب زیر شامل میشود:
نکته نخست: لفظ «الله» 2806 مرتبه در قرآن ذکر شده است. لفظ «رحمن» با محاسبه بسم اللهها 159 بار، لفظ «رحیم» 220 بار، لفظ «غفور» 61 بار، لفظ «رب» 846 بار، لفظ «حکیم» 86 بار، لفظ «علیم» 126 بار، لفظ «قدیر» 31 بار، «هو» در «لا اله الا هو» 26 بار ذکر شده است.([1]) در عدد لفظ «الله» اسرار و نکات فراوانی وجود دارد.
از جمله اینکه لفظ «الله» با «رحمن و رحیم و غفور و حکیم» که بعد از «الله» و «رب» بیشترین تکرار را دارند نیمی از رقم آیات قرآن را تشکیل می دهد؛ همچنین لفظ «الله» با لفظ «رب» که به جای لفظ «الله» به کار میرود باز هم نیمی از آیات قرآن است؛ اگر چه لفظ «رب» 846 بار ذکر شده اما اگر دقت کنید خواهید دید که 500 و اندی بارِ آن به جای لفظ «الله» به کار رفته است، البته 200 و چند بار آن اینطور نیست.
همچنین با عـدد «الله» و «رحـمن» و «رحـیم» و «علیم» و «هُوَ»یی که در «لا اله الا هو» هست باز هم نیمی از رقم تعداد آیات قرآن به دست میآید. تفاوت فقط در عدد چهار است. اگر آن را به جای «هو» با «قدیر» جمع کنیم باز هم رقمی مساوی با نیمی از آیات قرآن به دست میآید. تفاوت 9 است. نکات موجود در مجموع لفظ جلاله فراوان است. فعلاً به بیان همین مقدار اکتفا میکنیم.
نکته دوم: به اعتبار سورههاست که در این بحث هم نکتههای فراوانی وجود دارد. توافقها و تناسبهایی هست که بر وجود نظم و قصد و ارادهیی دلالت میکند.
در سوره «بقره» تعداد آیات با رقم تعداد لفظ جلاله مساویست. در چهار مورد تفاوت هست اما در چهار جا، به جای لفظ «الله» کلمه «هو» آمده است. مانند «هو» در «لا اله الا هو». به این ترتیب توافق کامل میشود.
در سوره «آل عمران» هم تعداد آیات با رقم لفظ جلاله یکیست. فقط تعداد لفظ جلاله 209 مرتبه تکرار شده و تعداد آیات 200 است. تفاوت در 9 است. در چنین مزیتهای کلامی و نکات بلاغی تفاوتهای اندک، مشکلی ایجاد نمیکند و توافقهای تقریبی کافیست.
مجموع آیات سورههای «نساء» و «مائده» و «انعام» با مجموع رقم لفظ جلاله در مجموع آنها مساویست. تعداد آیات 464 و عدد الفاظ جلاله 461 است. این رقم با لفظ «الله» در «بسم الله» کامل میشود.
یا مثلاً عدد لفظ جلاله در پنج سوره ابتدایی دو برابر عدد لفظ جلاله در سورههای «اعراف»، «انفال»، «توبه»، «یونس» و «هود» است. به عبارت دیگر عدد لفظ جلاله در پنج سوره دوم نصف پنج سوره اول است. عدد لفظ جلاله در سورههای بعدی یعنی «یوسف»، «رعد»، «ابراهیم»، «حجر»، و «نحل» نصف آن نصف است. همین وضع در سورههای «اسراء»، «کهف»، «مریم»، «طه»، «انبیا»، و «حج»([2]) نصفِ نصفِ آن نصف است. سورههای بعد نیز پنج سوره پنج سوره تقریباً با همان نسبت پیش میروند. البته اندکی فرق و تفاوت وجود دارد. تفاوتهایی که در چنین مقام خطابی ضرر نخواهند داشت. مثلاً قسمی از آنها 121، قسم دیگر 125، قسم دیگر 154 و قسم مشابهاش 159 است.
بعد، پنج سورهیی که از سوره «زخرف» آغاز میشود به نصفِ نصفِ نصف آن نصف کاهش مییابد. پنج سورهیی که از سوره «نجم» آغاز میشوند نصف آن نصفِ نصفِ نصفِ نصف است. اینها البته تقریبیست. تفاوتهای جزیی و اندک در چنین مقامهای خطابی ضرری نخواهند داشت. سپس در سورههای پنجگانه کوچک بعدی فقط در سه تا از آن پنجگانهها 3 لفظ جلاله دارد.
این وضع نشان میدهد که در عدد لفظ جلاله تصادفی در کار نیست و عددهایشان با حکمت و نظمی مشخص تعیین شده است.
سومین نکته لفظ الله: ناظر بر نسبت صفحات است.
به این ترتیب که عدد لفظ جلاله در یک صفحه از قرآن، با طرف سمت راست آن و با صفحه مقابل سمت راست آن و گاه با صفحه مقابل سمت چپ آن و پشت صفحه مقابل سمت چپ هماهنگی و تناسب دارد. من در نسخه قرآنی که خود دارم این تناسب را بررسی کردم. غالباً تناسب و توافقی با نسبت عددی بسیار زیبایی دیدم. در همان نسخه علامتهایی هم گذاشتم. در بسیاری از موارد مساوی هستند. برخی اوقات هم نصف یا یک سوم میشود. وضعیتی وجود دارد که انسان وجود حکمت و نظم را احساس میکند.
نکته چهارم: تناسبهای موجود در صفحهی واحد است.
با برادرانم سه چهار نسخه را مقابله کردیم. مطمئن شدیم که در همهی آنها تناسبات مطلوب وجود دارد. فقط از آنجا که نسخه برداران چاپخانه در پی مقاصد دیگری هستند نظم موجود در توافقها و تناسبها در این قبیل نسخهها اندکی به هم خورده است. اگر اینها هم تنظیم شوند به جز استثناهای بسیار نادر، تناسبهایی در ارتباط با 2806 لفظ جلاله مشاهده خواهد شد.
در این مطلب شعله اعجاز میدرخشد، زیرا اندیشه بشر قادر به احاطه بر این صحیفه بزرگ و گسترده نیست و نمیتواند در آن دخالتی کند. دست تصادف نیز به این وضعیت معنیدار و حکیمانه نمیرسد.
برای روشنتر کردن نکته چهارم قرار گذاشتهایم مصحف جدیدی نگاشته شود تا علاوه بر محافظت از همان صفحات و سطورِ بیشترین مصحفهای منتشر شده، بی نظمیهایی را که تحت تأثیر بیتوجهی صنعت کاران حاصل شده تنظیم کنند و نظم واقعی تناسبها و توافقها ان شاء الله نشان داده شود ... و نشان داده شد.
«اَللّهُمَّ يَا مُنْزِلَ الْقُرْآنِ بِحَقِّ الْقُرْآنِ فَهِّمْنَا اَسْرَارَ الْقُرْآنِ مَادَارَ الْقَمَرَانِ وَ صَلِّ وَ سَلِّمْ عَلَى مَنْ اَنْزَلْتَ عَلَيْهِ الْقُـرْآنَ وَ عَلَى آلِهِ وَ صَـحْبِهِ اَجْمَعِينَ آمِيـنَ».
بخش پنجم که رساله پنجم است
اَللّٰهُ نُورُ السَّمٰوَاتِ وَال۟اَر۟ضِ … الی آخر آیه (نور:٣٥)
نوری از انوار اسرار فراوان آیه نورانی فوق را در ماه مبارک رمضان در حالتی روحانی احساس کردم، در عالم خیال دیدم که:
همه موجودات ذی حیات در برابر حضرت حق مناجاتی همچون مناجات مشهور «اویس قرنی» که میگفت:«اِلهِى اَنْتَ رَبِّى وَ اَنَا الْعَبْدُ، وَ اَنْتَ الْخَالِقُ وَ اَنَا الْمَخْلُوقُ، وَ اَنْتَ الرَّزَّاقُ وَ اَنَا الْمَرْزُوقُ، ... الخ» سر دادهاند و واقعهیی قلبی و خیالی موجب اطمینانم شد که نورانیت هر یک از هجده هزار عالم یک اسم الهیست.
دیدم این عالم مانند یک غنچهی گلِ در هم تنیده با برگهای فراوان، پیچیده در هزاران پرده بود، عوالمی را در این عالم دیدم که مرتبه مرتبه زیر یکدیگر پنهان بودند. هر پرده که گشوده می شد عالم دیگری را میدیدم که آیهی بعدِ آیهی نور آن را تصویر میکرد:
اَو۟ كَظُلُمَاتٍ فٖى بَح۟رٍ لُجِّىٍّ يَغ۟شٰيهُ مَو۟جٌ مِن۟ فَو۟قِهٖ مَو۟جٌ مِن۟ فَو۟قِهٖ سَحَابٌ ظُلُمَاتٌ بَع۟ضُهَا فَو۟قَ بَع۟ضٍ اِذَٓا اَخ۟رَجَ يَدَهُ لَم۟ يَكَد۟ يَرٰيهَا وَمَن۟ لَم۟ يَج۟عَلِ اللّٰهُ لَهُ نُورًا فَمَا لَهُ مِن۟ نُورٍ (نور: ٤٠)
عالم مذکور در ظلمات و وحشت و تاریکی ترسناکی برایم نمایان شد. در یک لحظه جلوه یک اسم الهی همچون نور عظیمی به نظر میرسید و همه جا را روشن میکرد. وقتی پردهیی در برابر عقل گشوده میشد، در برابر خیال عالم دیگری به واسطه غفلت تاریک دیده میشد در این حال یکی از اسمهای الهی همچون خورشید تجلی میکرد و به عالم مذکور سراسر روشنایی میداد و هکذا ... این سیر قلبی و سیاحت خیالی مدت زیادی ادامه یافت.
مثلاً وقتی عالم حیوانات را مشاهده کردم ضعف و ناتوانی آنها همراه با نیازهای بیپایان و گرسنگی شدیدشان موجب شد عالمشان را بسیار تاریک و حزین ببینم.
ناگهان اسم رحمان در برج رزاق (یعنی در معنای روزی دهنده) چون خورشید تابان طلوع کرد و آن عالم را سراسر با نور رحمت زینت بخشید.
سپس در عالم حیوانات، عالم دیگری را دیدم که تولهها و نوزادان با عجز و ناتوانی و نیازمندی در آن دست و پا میزدند؛ عالمی بود حزین و غرق تاریکی که ترحم هر کس را بر میانگیخت.
ناگهان اسم رحیم در برج شفقت طلوع کرد و آن عالم را چنان زیبا و دلنشین روشن نمود که قطرات اشک ناشی از حزن و اندوه و شکوا را به اشک شوقِ حاصل از فرح و سرور و شکر تبدیل کرد.
بعد پرده دیگری مانند پرده سینما گشوده شد و عالم انسانی را دیدم. این عالم را آن قدر ظلمانی و تاریک و ترسناک مشاهده کردم که وحشت زده فریاد کشیدم «وای».
چون دیدم علاوه بر آمال و آروزهای انسان که تا ابد امتداد مییابد و تصورات و اندیشههای او که کائنات را به احاطه در میآورد و همتها و استعدادهای او که واقعاً در پی بقای ابدی و سعادت همیشگی و بهشت می باشد و فقر و نیازمندی و ضعف و ناتوانیاش که متوجه مقاصد و مطالبات بیحد و حصر است؛ و علاوه بر دشمنان و مصایبی که به او هجوم میآورند، با عمری به غایت کوتاه، با حیاتی پر دغدغه، معیشتی کاملاً پریشان، غرق در بلای فراق و زوال متمادی که دردناک ترین و وحشتناکترین حالت برای قلب است، دیدم او به گور و گورستانی خیره شده که برای اهل غفلت دری به سوی ظلمات ابدیست؛ آنها یک به یک و گروه به گروه داخل آن چاه ظلمات می شدند.
لحظهیی که این عالم را در این ظلمات دیدم قلب و روح و عقل و همه لطایف انسانیام و شاید همه ذرات وجودم آماده هق هق گریستن بودند که ناگهان اسم عادل حضرت حق در برج حکیم، اسم رحمان در برج کریم، اسم رحیم در برج (یعنی در معنای) غفور، اسم باعث در برج وارث، اسم محیی در برج محسن، و اسم رب در برج مالک طلوع کردند و بسیاری از عوالم موجود در آن عالم انسانی را روشن کرده، نورانیت بخشیدند. و از عالم نورانی آخرت دریچه هایی گشودند و به آن دنیای تاریک انسانها نور پراکندند.
آنگاه پردهی باشکوه دیگری کنار رفت و عالم زمین دیده شد. قوانین علمی تاریک فلسفه، عالم دهشتناکی را به خیال نشان داد. وضعیت نوع بشر بیچارهیی را که بر زمین و فضای لایتناهی عالم سیاحت میکند در ظلماتی وحشتناک دیدم؛ او بر زمینیست که با سرعتی هفتاد برابر گلوله توپ در گردش است و مسافتی بیست و پنج هزار ساله را در یک سال طی میکند؛ زمینی که سالمند است و سن زیادی از آن گذشته و دروناش دارای زلزله است و همواره مستعد متلاشی و تکه تکه شدن است. سرم به دَوَران افتاد و چشمانم سیاهی رفت.
ناگهان اسمهای «قدیر»، «علیم»، «رب»، «الله»، «رب السموات و الارض» و «مسخر الشمس و القمرِ» آفریننده زمین و آسمانها در برج رحمت و عظمت و ربوبیت طلوع کردند. عالم مذکور را چنان درخشان نمودند که در آن حال کره زمین را چون یک کشتی تفریحی کاملاً منظم، مسخر، تمام و کمال، دوست داشتنی و توأم با آسایش دیدم که برای تجارت و لذت و گردش مهیا شده بود.
خلاصه: هر یک از هزار و یک اسم الهی که متوجه کائنات بود همچون خورشید، عالمی را و عالمهای درون آن عالم را روشن و منور میکرد. به لحاظ سرّ احدیت در درون جلوه هر اسم، جلوههای اسمای دیگر نیز تا حدودی مشاهده میشد.
بعد، قلب، چون در ورای هر ظلمت نورهایی را به تفکیک میدید اشتیاقش به سیاحت فزونی مییافت. خواست سوار بر خیال به آسمان صعود کند. در آن لحظه پرده گستردهی دیگری گشوده شد. قلب وارد عالم سماوات شد
و دید ستارگان نورانیای که به صورت متبسم مشاهده میشوند از کره زمین بسیار بزرگترند و با سرعت بیشتری از زمین در درون هم میگردند و میچرخند.
دید اگر یکی از آنها فقط یک دقیقه راه خود را به خطا برود با دیگری برخورد خواهد کرد و چنان منفجر خواهد شد که کائنات هراسان شده عالم را ویران خواهد کرد. نور نه بلکه آتش میپراکندند، نه با تبسم که به طرز ترسناکی به من چشم دوختند. آسمانها را بیاندازه بزرگ، گسترده و خالی، تهی و در ظلمات حیرت و وحشت دیـدم. از رفتنم هـزار بار احسـاس پشـیمانی میکـردم.
ناگـهان اسـمای حسـنای
رَبُّ السَّمٰوَاتِ وَ ال۟اَر۟ضِ رَبُّ ال۟مَلٰٓئِكَةِ وَ الرُّوحِ
در برج وَلَقَد۟ زَيَّنَّا السَّمَٓاءَ الدُّن۟يَا بِمَصَابٖيحَ و وَ سَخَّرَ الشَّم۟سَ وَ ال۟قَمَرَ با جلوههایشان ظهور کردند. بدین معنا ستارگانی که تاریکی و ظلمات آنها را فرا گرفته بود هر یک لمعهیی از آن انوار عظیم گرفتند و عالم سماوات روشن شد، تو گویی چراغهایی برقی به عدد ستارگان افروختند. سماواتی که توهم میشد تهی و خالیاند آکنده از فرشتگان و روحانیون شد و نشاطی یافت. خورشیدها و ستارگان را ـ که در حکم لشکری از لشکرهای بیشمار سلطان ازل و ابد بودند ـ در حالی دیدم که گویا رزمایشی عالی اجرا میکنند و به این ترتیب حشمت و شعشعه ربوبیت آن سلطان ذوالجلال را به نمایش میگذاشتند.
با تمام توان و اگر ممکن میشد با تمام ذرات وجودم و اگر به صدای من گوش فرا میدادند، به زبان تمام مخلوقات میگفتم؛ و به نام همه آنها نیز گفتم:
اَللّٰهُ نُورُ السَّمٰوَاتِ وَال۟اَر۟ضِ مَثَلُ نُورِهٖ كَمِش۟كٰوةٍ فٖيهَا مِص۟بَاحٌ اَل۟مِص۟بَاحُ فٖى زُجَاجَةٍ اَلزُّجَاجَةُ كَاَنَّهَا كَو۟كَبٌ دُرِّىٌّ يُوقَدُ مِن۟ شَجَرَةٍ مُبَارَكَةٍ زَي۟تُونَةٍ لَا شَر۟قِيَّةٍ وَلَا غَر۟بِيَّةٍ يَكَادُ زَي۟تُهَا يُضٖٓىءُ وَلَو۟ لَم۟ تَم۟سَس۟هُ نَارٌ نُورٌ عَلٰى نُورٍ يَه۟دِى اللّٰهُ لِنُورِهٖ مَن۟ يَشَٓاءُ (نور: ٣٥)
آیه فوق را خواندم، برگشتم، پایین آمدم، به خود آمدم و گفتم:
«اَلْحَمْدُلِلَّهِ علی نورِ الایمان و القرآن».
بخش ششم که رساله ششم است
(این متن برای بیدار باش شاگردان و خادمان قرآن حکیم و برای اینکه فـریب نخـورند نوشـته شد.)
وَلَا تَر۟كَنُٓوا اِلَى الَّذٖينَ ظَلَمُوا فَتَمَسَّكُمُ النَّارُ (هود: ١١٣)
این بخش ششم ان شاء الله شش دسیسهی شیاطین انس و جن را عقیم نموده و شش راه از راههای هجوم آنها را می بندد.
دسیسه نخست:
شیطان انس طبق درسی که از شیطان جن میگیرد میخواهد خادمان فداکار حزب القرآن را به واسطه حب جاه فریب داده و آنها را از آن خدمت مقدس و جهاد معنوی عظیم منصرف کند.
بدین ترتیب که: حرص شهرت و خودنمایی که حب جاه نامیده میشود و در نظر مردم صاحب مقام و منزلتی شدن و خود را ریاکارانه به خلق نشان دادن که شأن و شرف خوانده میشود در هر فرد اهل دنیا به صورت جزیی یا کلی وجود دارد. حتی حس شهرت طلبی او را تا جایی سوق میدهد که حاضر میشود زندگیاش را فدا کند. این حس برای اهل آخرت بسیار خطرناک و برای اهل دنیا نیز بسیار پر دغدغه است. نیز منشأ بسیاری از اخلاق نکوهیده میباشد و بزرگترین نقطه ضعف آدمیان است. به عبارت دیگر با تعریف و تمجید کسی و جذب او به خود و نوازش حس شهرت طلبیاش میتوان او را به خود وابسته کرد؛ در عین حال با همین روش میتوان او را مغلوب نمود.
بیشترین ترسی که دارم احتمال استفاده ملحدان از همین نقطه ضعف برادرانم است. این وضع بسیاری اوقات مرا به فکر فرو میبرد. برخی از دوستان بیچارهام را که البته دوستان واقعی من نبودند به همان صورت که گفتم جذب کردند و به لحاظ معنا آنها را گرفتار خطر و تهلکه نمودند.([3])
ای برادران و دوستان من که در خدمت قرآن هستید! به خبرچینان دسیسهگر اهل دنیا و مبلغان اهل ضلالت و شاگردان شیطان ـ که از همین مسیر حب جاه وارد میشوند ـ بگویید:
«اولاً رضای الهی و التفات رحمانی و قبول ربانی چنان مقامیست که توجه و تمجید و تقدیر انسانها در برابرش حکم ذره را دارد. اگر توجه رحمت الهی وجود داشته باشد کافیست. ثانیاً توجه انسانها از آن نظر که بازتاب رحمت الهی و سایه آن است مقبول میباشد؛ و گرنه چیزی نیست که ارزش خواستن داشته باشد، زیرا در آستانه ورود به قبر از بین میرود و پشیزی ارزش ندارد!»
حس حب جاه اگر سرکوب نشود و از بین نرود انسان باید جهت آن را به سوی دیگری برگرداند.
بنابر سّر موجود در تمثیلی که بیان میشود برای کسب ثواب اخروی و به نیت کسب دعای برخی و برای حُسن تأثیرِ خدمت ممکن است حس مذکور جهت مشروعی داشته باشد.
مثلاً فرض کنید مسجد ایاصوفیه زمانی که مملو از شخصیتهای بزرگوار اهل فضل و کمال است، چند بچهی بازیگوش و نوجوانِ بیادب و نادان در ایوان و جلوی درها باشند و در آن سو نزدیک پنجرهها نیز تماشاگرانی از اجنبیان خوشگذران ایستاده باشند. حالا اگر فردی وارد مسجد شود و به میان جماعت برود و با صدای دلنشین عُشری از قرآن را تلاوت کند و با این کار نظر هزاران نفر را به خود جلب کند، این کار به واسطه حُسن توجه و با دعایی معنوی، ثوابی نصیب او خواهد کرد. لیکن این وضع خوشایندِ بچههای بازیگوش و ملحدان در به در و اجانبِ اندک نخواهد بود.
حال اگر فردی که وارد آن مسجد مبارک شد و به میان آن جماعت عظیم رفت، فریاد کنان شروع به خواندن ترانههای مبتذل و بیادبانه و ناسزاگونه کند، برقصد و بالا و پایین بپرد، طبیعیست که بچههای بازیگوش را خواهد خنداند و بیادبان در به در را نیز خشنود خواهد کرد؛ چرا که آنها را تشویق به فحشا نموده است همینطور اجنبیان هم که شاهد قصور مسلمانان بودهاند لذت خواهند برد و لبخندهای تمسخرآمیز خواهند زد. البته فرد مذکور با نفرت و نظر تحقیرآمیز جماعت معظم و محترم مسجد مواجه میشود. او دیگر در نظر جماعت مسجد تا درجه سقوط در اسفل سافلین پست دیده خواهد شد.
جهان اسلام و آسیا درست مانند همین مثال، مسجد بسیار بزرگیست. اهل ایمان و حقیقتش نیز مانند همان جماعت محترم داخل مسجد میباشند. بچههای بازیگوش نیز متملقانی هستند که عقل و درک شان به قدر کودکان است. بیادبان در به در هم بیدینان و بیملّیتها و فرنگ مشرباناند. تماشاگران اجنبی نیز روزنامه نگارانی هستند که اندیشه اجنبیان را نشر میدهند. هر فرد مسلمان مخصوصاً اگر اهل فضل و کمال باشد در این مسجد نسبت به مرتبهیی که دارد موقعیت خواهد داشت؛ او را خواهند دید و نظرها را به خود جلب خواهد کرد.
اگر رفتار و حرکات او در مسیر اخلاص و رضای الهی ـ که از اسرار اساسی مسلمانیست ـ و مبتنی بر احکام و حقایق مقدسی باشد که قرآن حکیم تعلیم میدهد و اگر آیات قرآنی را به لحاظ معنا و به زبان حال بخواند در آن صورت شامل دعایی میشود که ورد زبان همه آحاد ملت اسلام است:
«اَللّهُمَّ اغْفِرْ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ»
و از دعای مذکور سهم برده، و با همه مسلمانان پیوند برادرانه خواهد داشت. البته این امر در نظر برخی گمراهان ـ که از نوع حیوانات مضر میباشند ـ و همچنین از نظر برخی نادانان که مانند کودکان ریشدار هستند ارزشی ندارد.
فرد اگر راه درخشان همه نیاکانش را که مدار شرف میداند، و همه گذشتگانش را که مایه سربلندی اوست، و سلف صالح را که به لحاظ روحی نقطه استناد میداند ترک نموده و مشغول کارها و حرکات مبتنی بر هوا و هوس و ریا و شهرت و بدعت شود به لحاظ معنا در نظر همه کسانی که اهل حقیقت و ایمان هستند به پست ترین نقطه سقوط میکند.
براساس سرّ «اِتَّقُوا فِرَاسَةَ الْمُؤْمِنِ فَاِنَّهُ يَنْظُرُ بِنُورِ اللّهِ» فرد مؤمن هر قدر هم که عامی و جاهل باشد و عقلش قدرت ادراک نداشته باشد قلب او اگر با اشخاص خودنما روبهرو شود سردی حس کرده و معناً از آنها متنفر خواهد شد.
فرد مبتلا به شهرت طلبی و مفتون حب جاه (فرد دوم) در نظر جماعتی عظیم به اسفل سالفین سقوط میکند. اما در نظر برخی در به در بیارزش و اهل هذیان و استهزا موقعیتی گذرا و منحوس به دست میآورد.
براساس سرّ اَل۟اَخِلَّٓاءُ يَو۟مَئِذٍ بَع۟ضُهُم۟ لِبَع۟ضٍ عَدُوٌّ اِلَّا ال۟مُتَّقٖينَ (زخرف: ٦٧) در دنیا ضرر، در برزخ عذاب و برخی دوستان دروغین را ـ که در آخرت دشمن او میشوند ـ مییابد.
فردی که صورت اول را دارد فرضاً اگر حب جاه را از دل بیرون نکند به شرط این که اخلاص و رضای الهی را اساس قرار دهد و حب جاه هدفش نباشد مقام معنوی مشروعی به دست آورده و مرتبهی باشکوهی به او تعلق میگیرد؛ طوری که آن حس جاه طلبی را کاملاً سیراب میکند. چنین کسی چیز بسیار اندک و بیاهمیتی از دست میدهد و در مقابل، چیزهای بسیار باارزش و بیضرر به دست میآورد. مثل این است که چند مار را از خود دور میکند و به عوض آن مخلوقات بسیار ارجمندی را به عنوان دوست پیدا کرده و با آنها مأنوس میشود. یا زنبورهای بزرگ نیشدار سیاه را فراری داده و زنبورهای عسل، این شربتداران رحمت الهی را به خود جذب میکند. چنان دوستانی مییابد که گویی از دستانش عسل تناول میکند؛ از دعای همیشگی آنها بهره مند شده و از اطراف و اکناف جهان اسلام فیضی چون آب کوثر را به روح او مینوشانند و در دفتر اعمال او ثبت میکنند.
زمانی فرد کوچکی که مقام بزرگی را در دنیا اشغال کرده بود با قباحتی که در مسیر شهرت پرستی مرتکب شد در نظر جهان اسلام مورد تمسخر واقع گردید و من همان مثال یاد شده را برایش بیان کردم و بر سرش کوفتم. تکانش داد، اما چون من هنوز خود را از حب جاه رها نکرده بودم هشدارم موجب بیداری او نشد.
دسیسه دوم:
مهمترین و اساسیترینِ حس در انسان حس خوف است. دسیسهگران ستمگر از نقطه ضعف ترس بسیار استفاده میکنند. آنها به این وسیله ترسوها را تحت کنترل خود در میآورند. خبرچینان اهل دنیا و مبلغان اهل ضلالت از این نقطه ضعف عوام و مخصوصاً علما بسیار استفاده میکنند. آنها را ترسانده و قوه توهمشان را تحریک میکنند.
مثلاً دسیسهگری را فرض کنید که میخواهد فردی را بر بام به خطر اندازد؛ چیزی را که در نظر فرد متوهم خطرناک است به او نشان میدهد، قوه وهم او را تحریک کرده و او را ترسان ترسان تا کنار بام میکشاند و دست آخر نیز او را به پایین پرتاب کرده و گردنش را میشکند. درست به همین شکل باعث میشوند با اوهام بسیار بیاهمیت چیزهای بسیار بااهمیت از بین بروند. گاه برخی برای رهایی از نیش پشه طعمه مار میشوند.
زمانی شخص مهمی ـ که خدا رحمتش کند ـ از سوار شدن بر قایق هراس داشت. عصر یک روز با او از استانبول تا پل رفتیم. لازم بود سوار قایق شویم. اتومبیل نبود. باید به محله سلطان ایوب میرفتیم. اصرار کردم سوار قایق شویم.
گفت:«میترسم غرق شویم.»
گفتم:«در این خلیج تقریباً چند قایق هست؟»
گفت: «شاید هزار تا باشد.»
گفتم:«در سال چند قایق غرق میشود؟»
گفت:«یکی دو تا، بعضی سالها هم هیچ قایقی غرق نمیشود.»
گفتم:«یک سال چند روز است؟»
گفت:«سیصد و شصت روز»
گفتم: «احتمال غرق شدن که قوه وهمات را تحریک کرده، و تو را میترساند یک در سیصد و شصت هزار است. کسی که از این احتمال بترسد انسان نیست، حیوان هم نمیتواند باشد.»
باز به او گفتم:«فکر میکنی چند سال زنده خواهی بود؟»
گفت:«من پیرم ممکن است ده سال دیگر زنده باشم.»
گفتم:«زمان مرگ پنهان است لذا هر روز احتمال مرگ وجود دارد، یعنی در هر روز از سه هزار و ششصد روز احتمال مردن هست؛ بنابراین مانند مردن با قایق نیست که احتمالش یک در سیصد هزار باشد؛ اینجا احتمال مردن در هر روز یک از سه هزار است. پس باید بر خود بلرزی و گریه کنی و وصیتات را بنویسی!»
عقلش سر جایش آمد و در حالی که میلرزید او را سوار قایق کردم.
در قایق به او گفتم:«حضرت حق حس ترس را برای حفاظت از حیات و زندگی در انسان گذاشته است نه برای تخریب و از بین بردن زندگی. خداوند این حالت را برای سنگین و مشکل و دردناک و عذابآور کردن زندگی به ما نداده است. ترس و واهمه اگر برای احتمال یک از دو و سه و چهار باشد حتی از پنج و شش باشد میتواند ترس محتاطانهی مشروع تلقی شود. اما ترسیدن از چیزی که احتمالش یک از بیست و سی و چهل باشد وهم است و زندگی را عذابآور میکند».
اینک برادران من! اگر چاپلوسان اهل الحاد حملهور شوند تا شما را بترسانند و از جهاد معنوی و مقدس تان منصرف کنند به آنها بگویید:
«ما حزب القرانیم و براساس سرّ اِنَّا نَح۟نُ نَزَّل۟نَا الذِّك۟رَ وَ اِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ در قلعهی قرآن به سر میبریم. حَس۟بُنَا اللّٰهُ وَنِع۟مَ ال۟وَكٖيلُ برج و باروی محکمی در اطراف ماست. از ترس این که خطری زندگی فانی و کوتاه ما را با احتمال یک در هزار تهدید کند نمیتوانید ما را به اختیار خودمان به راهی بکشانید که با احتمال صد هزار در صد به حیات جاودانمان ضرر خواهد زد.»
بگویید:«به خاطر سعید نورسی که در خدمت قرآنی دوستمان است و در اتخاذ تدابیر لازم برای این خدمت مقدس مسؤولمان میباشد کدام یک از اهل حق که مانند ما در راه حق با او دوستی میکنند ضرری دیدهاند؟ کدام یک از طلبههای خاص او دچار بلایی شده که ما هم ببینیم و با چنین احتمالی پریشان خاطر شویم؟ این برادر ما هزاران دوست و برادر اخروی دارد. با اینکه بیست سی سال در امور اجتماعی به صورت مؤثری فعالیت داشت ما هیچ گاه نشنیدهایم برادری به خاطر او متضرر شده باشد. مخصوصاً در آن زمان چماق سیاست به دست داشت و امروز به جای آن دارای نور حقیقت است؛ اگر چه او را نیز در گذشته متهم به دخالت در واقعه 31 مارس کردند و برخی دوستانش را هم تحت فشار قرار دادند اما بعدها روشن شد که موضوع از سوی دیگران مطرح شده بود. دوستان او نه به خاطر او که به دلیل دشمنان او دچار دردسر شدند. وانگهی او در همان زمان نیز بسیاری از دوستانش را رهانید؛ بنابراین نباید به ذهن شیاطینی چون شما بیاید که ما با واهمهی احتمال یک در هزار نَه، بلکه با احتمال یک در هزارها این گنجینه ابدی را از دست بدهیم.» دوستان! اینها را باید به چاپلوسان اهل ضلالت بگویید، بر دهانشان بکوبید و آنها را از خود طرد کنید.
به آن متملقان بگویید«ما اگر ذرهیی عقل داشته باشیم حتی اگر به جای احتمال یک در صد هزار قرار باشد هلاکتی با احتمال صد در صد رخ دهد، نخواهیم ترسید و او را رها نکرده و نخواهیم گریخت.»
زیرا به کرات دیده شده و میشود کسانی که در زمان خطر به برادر بزرگ یا استاد خود خیانت کردهاند بلا و مصیبتی که میآید پیش از دیگران به آنها صدمه میزند. وانگهی آنها بدون هیچ رحم و مروتی مجازات شده و به چشم حقارت به آنها نگاه کردهاند. هم جسم آنها مرده و هم روحشان بر اثر ذلت و به لحاظ معنا مرده است. مجازات کنندگان آنها هیچ رحم و مروتی در دلشان احساس نمیکنند، زیرا معتقدند «مادام که اینان به استاد صادق و مشفقشان خیانت میکنند معلوم است که بسیار پست و شایسته تحقیرند نه محبت و دلسوزی».
حال که حقیقت چنین است باید گفت اگر فرد ظالم و بی وجدانی کسی را بر زمین افکند و طوری رفتار کند که گویا واقعاً میخواهد با لگد سرش را له کند، و فردی که روی زمین افتاده است اگر در این حالت پای آن ستمگر وحشی را ببوسد دچار ذلتی میشود که به واسطه آن قلبش پیش از سرش له میشود، و روحش پیش از پیکرش میمیرد. هم سرش را از دست میدهد و هم عزت و آبرویش را. او همچنین با ضعف نشان دادن در برابر آن جانور وحشی او را در له کردن خود تشجیع میکند. فرد مظلومی که زیر پای اوست اگر بر صورتش خدو اندازد قلب و روح خود را نجات خواهد داد و پیکرش جنازه یک شهید مظلوم خواهد بود. آری، تف بر صورت ستمگران بیحیا !...
زمانی که دولت انگلستان توپهای تنگه استانبول را تخریب کرد و بر شهر استیلا یافت، از سوی مقام روحانی کلیسای آنگلیکان ـ که بالاترین اداره دینی آن دولت بود ـ از مشیخت اسلامی شش سؤال دینی پرسیده شد. من هم در آن دوره عضو دارالحکمة الاسلامیه بودم. به من گفتند به آنها جوابی بده. آنها برای شش سؤالشان پاسخی با ششصد کلمه میخواهند،
گفتم:«من نَه با ششصد کلمه و نَه با شش کلمه و نه حتی با یک کلمه؛ من با خدویی به آنها جواب میدهم! زیرا دولت انگلیس پایش را بر گردن ما گذاشته و فشار میدهد و مقام روحانی آنها در این مقطع مغرورانه از ما سؤال میکند. بر صورت چنین کسی باید آب دهان انداخت.» تف بر چهره بیرحم ستمگران ...! اینک میگویم:
ای برادرانام! زمانی که دولت ستمگری چون انگلستان (بر میهن ما) سیطره یافته بود و در حالی که احتمال خطر صد در صد بود در مبارزه با آنها بدین شیوه ـ یعنی به زبان چاپ و نشر ـ حفاظت قرآنی برایم کفایت کرد. برای شما نیز در مقابل خسارتهای ناشی از دست ظالمان بیاهمیت ـ در حالی که احتمال خطر یک درصد است ـ بیتردید صد مرتبه بیشتر کافی خواهد بود.
نیز ای برادران من! خیلی از شما خدمت سربازی را انجام دادهاید. آنهایی هم که انجام ندادهاند حتماً شنیدهاند؛ و اگر نشنیدهاند از من بشنوند «بیشتر، کسانی زخمی میشوند که سنگر خود را رها کرده میگریزند. کمترین مجروح و زخمی نیز از آن کسانیست که در سنگر خود باقی میمانند.»
قُل۟ اِنَّ ال۟مَو۟تَ الَّذٖى تَفِرُّونَ مِن۟هُ فَاِنَّهُ مُلَاقٖيكُم۟ (جمعه: ٨)
با معنای اشاری نشان میدهد که «فراریها با فرارشان بیشتر به استقبال مرگ میروند».
سومین دسیسه شیطانی:
به دلیل طمع خیلیها را شکار میکنند.
با براهین قطعیای که از آیات و بیّنات قرآن حکیم استفاضه کردهایم در بسیاری از رسالهها اثبات کردهایم که «رزق مشروع به درجه اقتدار و اختیار بستگی ندارد بلکه نسبت به میزان عجز و افتقار عطا میشود.»
اشارات و امارات و دلایل فراوانی وجود دارند که نشاندهنده این حقیقت میباشند، از جمله آنها:
درختان که نوعی ذی حیات نیازمند رزق و روزی هستند در جای خود میمانند و رزق به سراغ آنها میرود، اما حیوانات که با حرص در پی تأمين رزقشان میدوند دارای تغذیه کاملی مانند درختان نیستند.
در میان حیوانات ماهی را در نظر بگیرید که نادانترین و ضعیفترین است و در میان شنها زیست میکند و با این حال تغذیهاش عالیست و معمولاً چاق و چله دیده میشود؛ از طرف دیگر حیوانات تیزهوش و مقتدری مانند روباه و میمون را تصور کنید که به دلیل سوء تغذیه معمولاً لاغر و ضعیفاند؛ اینها نشان میدهد که واسطه رزق، اقتدار و توانایی نیست بلکه افتقار و نیاز است.
حُسن معیشت نوزاد انسان یا حیوان و اینکه لطیفترین هدیه خزانه رحمت الهی یعنی شیر آن هم از جایی که فکرش را هم نمیکنند به دلیل عجز و ضعفشان و براساس شفقت الهی به آنان احسان میشود؛ در حالی که جانوران وحشی با ضیق معیشت مواجهاند؛ نشان میدهد که وسیله رزق حلال، عجز و افتقار است نه هوش و اقتدار.
در جهان کسی بیشتر از ملت یهود ـ که در میان ملتها به شدتِ حرص مشهورند ـ به دنبال رزق نیستند. این در حالیست که آنها بیش از ملتهای دیگر دچار ذلت و خواریاند و با سوء معیشت روبهرو هستند. پولداران یهودی نیز مانند تهیدستان زندگی میکنند. اصولاً مالی را که از راههای نامشروع مانند ربا به دست میآورند نمیتوان رزق حلال خواند، لذا این مطلب صدمهیی به بحث ما نمیزند.
فقر و تهیدستی بسیاری از ادیبان و علما و از سوی دیگر ثروت و دارایی بسیاری از ساده لوحان نشان میدهد که عامل جلب رزق، هوش و اقتدار نیست بلکه عجز و افتقار است؛ تسلیمی متوکلانه و دعاییست به زبان قال و حال و فعل.
لذا آیهی اِنَّ اللّٰهَ هُوَ الرَّزَّاقُ ذُو ال۟قُوَّةِ ال۟مَتٖينُ (ذاريات: ٥٨) که حقیقت مذکور را اعلام میدارد برهانی چنان قوی و متین برای مدعای ماست که توسط تمام نباتات و حیوانات و اطفال بر زبان رانده میشود. هر گروهِ خواهان رزق، آیه فوق را با زبان حال سر میدهد.
مادام که رزق، مقدر است و احسان میشود، عطا کننده نیز حضرت حق میباشد و او هم رحیم است هم کریم؛ کسی که برای قبول مالی حرام و بیبرکت و نحس آبروی خود را میبرد و وجدان خود و بلکه مقدساتاش را رشوه میدهد و در واقع رحمت الهی را مورد اتهام قرار داده، و کرم او را دست کم میگیرد باید فکر کند و بداند مرتکب چه دیوانگی مضاعفی میشود.
آری، اهل دنیا مخصوصاً اهل ضلالت پول خود را ارزان نمیدهد بلکه بسیار گران می فروشد. آنان گاه در برابر مالی که تا حدودی کمکیست برای یک سال زندگی دنیوی، وسیله تخریب حیات بیپایان اخروی میشوند. با حرص و آزی پست غضب الهی را به سوی خود جلب کرده و سعی میکنند رضای اهل ضلالت را به دست آورند.
برادران من! اگر اهل دنیا و چاپلوسان آنها و اهل ضلالت و منافقانشان شما را از راه طمع ـ که نقطه ضعف انسان است ـ گرفتار کردند به حقیقت پیشین فکر کنید و این برادر فقیرتان را الگو قرار دهید. با تمام توان به شما اطمینان میدهم که قناعت و میانهروی بیش از حقوق و درآمد موجب تداوم حیات و زندگانی شما شده و رزق و روزیتان را تأمين خواهد کرد. مخصوصاً در مقابل پول نامشروعی که به شما میدهند بهایی هزار برابر بیشتر خواهند خواست. نیز میتواند در برابر خدمت قرآنی که هر ساعتش خزانه ابدی را به رویتان میگشاید مانعی یا وقفهیی ایجاد کند. این، چنان خسارت و خلأییست که اگر ماهانه هزاران حقوق هم داده شود نمیتوان جای آن را پر کرد.
یادآوری: اهل ضلالت چون یارای مقابله با حقایق ایمانی و قرآنی ـ که از قرآن حکیم اخذ کرده و نشر دادهایم ـ ندارند با نفاق و دسیسه دام حیله و اغفال را به کار میگیرند. میخواهند دوستان را از طریق طمع و خوف و حب جاه فریب دهند و مرا نیز با برخی نسبتها بدنام کنند. ما در خدمت مقدسمان همیشه مثبت حرکت میکنیم، لیکن متأسفانه وظیفه دفع موانعی که در امور خیر است گاه ما را به سوی حرکت منفی سوق میدهد.
به همین دلیل در برابر تبلیغات حیلهگرانه اهل نفاق با همان سه نقطهی ذکر شده برادرانم را ایقاظ کرده و برای دفع هجوم به آنها تلاش میکنم.
فعلاً یکی از حملههای مهم متوجه شخص من است. میگویند:«سعید کُرد است چرا تا این حد به او احترام میگذارید و در پیاش میافتید؟»
لذا برای ساکت کردن این قبیل حریفان، چهارمین دسیسه شیطانی را ناچار با زبان سعید قدیمی بیان میکنم:
چهارمین دسیسه شیطانی:
برخی ملحدان ـ که با تبلیغات منفی بر من حمله میکنند و موقعیتهای مهمی را هم اشغال کردهاند ـ با تلقین شیطان و القائات اهل ضلالت، برای فریب برادران و تحریک احساسات ملی آنها میگویند:«شما تُرک هستید. در بین تُرکها هم ما شاء الله تا بخواهید اهل کمال و عالمان هر رشتهیی وجود دارد. سعید یک کُرد است. تشریک مساعی با کسی که از ملیت شما نیست منافی حمیت ملی شماست».
پاسخ: ای ملحد بیچاره! من خدا را شکر مسلمان هستم. ملت مقدس من هم در هر زمان سیصد و پنجاه میلیون جمعیت دارد. صد هزار بار به خدا پناه میبرم از این که بخواهم سیصد و پنجاه میلیون برادر را ـ که اکثریت مطلق کُردها را هم شامل میشود ـ و چنین اخوت ابدی را ایجاد کرده و با دعاهایشان به من مدد میرسانند در راه قوم و فکر نژادپرستی فدا کنم و به جای آن برادرانِ بیشمار ارجمند بخواهم اشخاص محدودی را که نام کُرد دارند و نژادشان کُردیست و به جریانهای بیدین یا بیمذهب پیوستهاند کسب کنم.
ای ملحد! نادانهایی چون تو میتوانند برای کسب اخوت گذرای کفار مجار یا چند ترک بیدین و غربزده ـ که حتی در دنیا هم بیفایده است ـ اخوت ماندگار و ابدی سیصد و پنجاه میلیون انسان واقعی و نورانی و نافع را از دست بدهند.
در مسأله سوم مکتوب «بیست و ششم» ماهیت ملیت منفی و ضررهایش را با دلیل بیان کردهایم لذا (خواننده را) بدانجا ارجاع داده و فقط حقیقتی را که در انتهای مسأله سوم به اجمال بیان کردهایم به شرح زیر کمی توضیح میدهیم:
به ملحدان حمیت فروشی (ظاهراً باغیرت) که خود را زیر پوشش ترک گرایی پنهان کرده و در حقیقت دشمن ترکها هستند میگویم: همراه با اخوتی واقعی و ابدی و به واسطه ملیت اسلام، به اهل ایمان این وطن که ترک خوانده میشوند شدیداً و واقعاً علاقمندم. نیز به نام اسلام و با افتخار و جانبدارانه فرزندان این وطن را دوست دارم که قریب هزار سال بیرق قرآن را در جهات ششگانه جهان با پیروزی گرداندهاند.
اما تو ای حمیت فروش متقلب! اخوتی که ادعایش را داری مغرضانه، گذرا، قومی و غیر واقعیست و موجب فراموش کردن افتخارات ترکها میشود.
از تو میپرسم آیا منظور از ملت ترک صرفاً جوانهای غافل و اهل هوا و هوسِ بیست تا چهل ساله است؟ آیا منفعت آنها و خدمتی که حمیت ملی در حق آنها اقتضا میکند در تربیت فرنگ مشربانهییست که صرفاً غفلت آنها را فزونی میدهد و موجب اُنسشان با بیاخلاقیها میشود و به منکرات تشجیع میکند؟ آیا نفع آنها در خنداندنیست که در سالمندی آنها را به گریه وا خواهد داشت؟ اگر منظور از حمیت ملی اینهاست و پیشرفت و خوشبختی این است و ترک گرایی تو به این صورت بوده و ملیت دوستیات چنین است من از آن بیزارم، تو نیز میتوانی از من بگریزی!
تو اگر ذرهیی ادراک و غیرت و انصاف داشته باشی باید به تقسیمات فعلی نگاه کنی و پاسخ مرا بدهی.
فرزندان این وطن که ترک نامیده میشوند شامل شش گروهاند:
گروه اول اهل صلاح و تقوا،
گروه دوم طائفه بیماران و مصیبت زدگان
گروه سوم صنف سالمندان
گروه چهارم طائفه کودکان
گروه پنجم طائفه فقرا و مستمندان
گروه ششم نیز جوانان هستند.
مگر پنج گروه اول ترک نیستند؟ مگر آنها از حمیت ملی سهمی ندارند؟ آیا این غیرت ملیست که موجب خوشی و سرمستی گروه ششم شویم و پنج گروه دیگر را برنجانیم و لذت و آرامش آنها را از بین ببریم؟ این غیرت ملیست یا دشمنی با این ملت؟ براساس قاعده «اَلْحُکْمُ لِلْاَکْثَر» کسی که به اکثریت ضرر میرساند، دشمن است، دوست نیست.
از تو سؤال میکنم: آیا بزرگترین منفعت گروه اول که اهل ایمان و تقوا هستند در تمدنی فرنگی مسلک است؟ یا اندیشه در سعادت ابدی به کمک انوار حقایق ایمانی و سلوک و کسب تسلی در طریقیست که عاشق و مشتاق آن میباشند؟
راهی که گمراهان و حمیت فروشانی چون تو در پیش گرفتهاند نور معنوی متقیان اهل ایمان را خاموش کرده و آرامش واقعی آنان را از بین میبرد و چنین وانمود میکند که مرگ از بین رفتن دائمیست و گور مسیر ورود به فراقی همیشگی و لایزال است.
آیا سود و منفعت گروه دوم که بیماران و مصیبت زدگان و ناامیدان از زندگی هستند، در تربیت مدنی بیدین و فرنگی مشرب است؟ در حالی که آن بیچارگان در پی نور هستند و خواهان تسلی و آرامش میباشند. آنها در مقابل مصیبتهایی که تحمل میکنند پاداش میخواهند و از کسانی که به آنها ظلم کردهاند میخواهند انتقام بگیرند. آنها خواهان دفع ترس و وحشتی هستند که در نزدیک شدن به گور احساس میکنند.
مصیبت زدگان بیچاره مذکور نیازمند و محتاج مهربانی و نوازش و رسیدگی بیشتر هستند اما کسانی چون شما وطن دوستان قلابی بر قلب آنان سوزن فرو کرده و بر سرشان چماق میکوبید. با بیرحمی امیدشان را ناامید و گرفتار یأس مطلقشان میکنید. این است حمیت ملی؟ نفع ملت را چنین تأمين میکنید؟
سالمندان که گروه سوماند یک سوم جمعیت را تشکیل میدهند. اینان به قبر و مرگ نزدیک شده از دنیا فاصله میگیرند و به آخرت نزدیک میشوند. آیا سود و نور و آرامش چنین کسانی در شنیدن سرگذشت غدارانه ستمگرانی چون هلاکو و چنگیز است؟ آیا حرکت شما که در ظاهر ترقی نامیده میشود و در اصل سقوط است و بینتیجه، و باعث فراموش شدن آخرت و وابستگی به دنیاست موجب آرامش آنان خواهد شد؟ آیا نورانیت اخروی در سینماست؟ آرامش واقعی در تئاتر است؟
این سالمندان ناتوان از حمیت ملی انتظار حرمت و احترام دارند و شما این نظریه را به آنها القا میکنید که «به سوی نیستی ابدی میروید!» و این مثل آن است که با چاقویی معنوی آنها را ذبح کنید؛ آنها دروازه قبر را مسیر ورود به رحمت الهی میدانند و تصویری که شما از قبر ارائه میدهید دهان گشودهی اژدهاست و در گوش آنها میخوانید که «شما به آن سو میروید» اینها اگر میهن دوستی و حمیت ملیست صد هزار بار از آن به خداوند پناه میبریم
گروه چهارم که کودکان هستند از حمیت ملی انتظار رحمت و مهربانی دارند. اینها از نقطه نظر ضعف و عجز و ناتوانی با شناختن آفریدگار مهربان و قدرتمند روحهایشان انبساط یافته استعدادهایشان به صورت مناسب و سعادتمندانهیی ظهور و بروز مییابد. این بیگناهان با تلقینات تسلیم اسلامی و توکل مبتنی بر ایمان ـ که بتواند بر سختیها و دشواریهای هراسناک آتی غلبه یابد ـ میتوانند نسبت به زندگی نگاه مشتاقانهیی داشته باشند. آیا آرامش آنها در گرو تعلیم ترقیات مدنیست که ارتباط چندانی به آن ندارند و آیا آنها باید قواعد ظلمانی و صرفاً مادی و فلسفی را فرا بگیرند که توان معنوی آنها را در هم شکسته و چراغ روحشان را خاموش میکند؟
اگر انسان عبارت از یک پیکر حیوانی بود و عقلی در سر نداشت ممکن بود اصول فرنگیای که قادر است کودکان معصوم را موقتاً سرگرم کند و شما از آن به تربیت مدنی تعبیر میکنید و با تربیت ملی تزییناش کردهاید نقش بازیچهیی کودکانه را برای آنها داشته باشد و منفعتی دنیوی را حاصل کند. مادام که آن بیگناهان به هر حال با دغدغههای زندگانی روبهرو میشوند و مادام که انساناند، طبیعیست که در قلبهای کوچکشان آرزوهای دور و دراز داشته باشند و در اذهان محدود خود مقاصد بزرگ پرورش دهند.
مادام که حقیقت این است مهربانی به آنها اقتضا میکند با توجه به فقر و ناتوانی فراوانشان نقطه استنادی محکم و نقطه استمدادی بیپایان به صورت ایمان به خدا و آخرت در قلبهایشان قرار داد. شفقت و مهربانی به آنها به این طریق امکانپذیر است؛ در غیر این صورت موضوع به آن میماند که با مستی حاصل از حمیت ملی کودکان بیگناه را به لحاظ معنا سر ببرند و نقش مادر دیوانهیی را بازی کنند که گردن فرزندش را با چاقو میبرد. طبیعیست که چنین کاری ظلم و بیرحمیست؛ گویی برای پرورش جسم او عقل و قلبش را در میآوری و به او میدهی تا بخورد.
گروه پنجم گروه ضعیفان و فقیران است. آیا فقیران که سختیها و ناملایمات زندگی را به واسطه تهیدستیشان به صورت دردناکی تحمل میکنند و ضعیفان که در برابر دغدغههای سخت زندگانی بسیار متأثرند، از حمیت ملی سهمی ندارند؟
آیا سهم اینان در حرکاتی نهفته است که زیر نام تمدن خواهی بیادبانه و فرعون مآبانه و فرنگ مشربانه انجام میدهید، تمدنی که با آن یأس و ناامیدی درماندگان را فزونی میبخشید و ملعبهی هوسهای گروهی متمولِ بیبند و بار را تأمين میکنید و وسیله شهرت و شقاوت گروهی ستمگرِ قدرتمند میکنید؟ مرهم زخمهای تهیدستی این بیچارگان تهیدست را از داروخانه مقدس اسلام میتوان تأمين کرد نه از فکر قومیت پرستی. قدرت و مقاومت ضعیفان را نمیتوان از فلسفه طبیعی اخذ کرد که ادراکی ندارد تاریک است و وابسته به تصادف؛ آن را باید در حمیت اسلامی و ملیت مقدس اسلام جستجو کرد …!
گروه ششم، جوانان هستند. اگر جوانی این جوانان دائمی بود شرابی که به واسطه ملیگرایی منفی به آنها مینوشانید میتوانست فایده و سودی گذرا داشته باشد، اما سرمستی لذت بخش جوانی به واسطه پیری و درد از بین میرود و آنها بیدار میشوند؛ جوان در صبح سالمندی با پشیمانی از خواب شیرین جوانی بر میخیزد و خماری و دردسر آن شراب موجب گریستنهای مفصل او خواهد شد و درد موجود در زوال آن رؤیای شیرین موجب پشیمانی حزین او خواهد گردید. او در آن مقطع خواهد گفت:«ای وای که هم جوانی طی شد هم عمر سپری شد و هم با دست خالی وارد قبر میشوم؛ ای کاش عقلم را بکار میانداختم.» سهم این گروه از حمیت ملی برای اینکه بتوانند در دورهیی گذرا لذت موقت ببرند، گریستنهای تأسفبار در زمانی طولانیست؟
یا سعادت و لذت دنیوی آنها با سپاسگزاری از نعمت دلنشین جوانی به صورت گذراندن این نعمت نه در بیقیدی که در راه مستقیم تأمين میشود؟ سعادت در ماندگار کردن جوانی فانی با عبادتهای معنوی، و صرف دوران شباب در راه مستقیم و کسب جوانی در آخرت ـ که دار سعادت ابدی میباشد ـ نیست؟ اگر ذرهیی ادراک داری بازگو!…
نتیجه: اگر ملت ترک فقط عبارت از گروه ششم یعنی جوانان بود و جوانی آنها نیز همیشگی و ماندگار میبود و جز دنیا هم جایی نداشتند، حرکتهای فرنگ مشربانه شما را ـ که زیر پردهیی به نام ترک گرایی انجام میگیرد ـ میشد حـمیت ملی به شمار آورد. در آن صورت حق داشتید و میتوانستید درباره کسی چون من ـ که برای حیات دنیوی اهمیت چندانی قائل نیست، در شهر دیگری به دنیا آمده و ایدهی قوم گرایانه را نوعی بیماری فرنگی تلقی میکند و تلاشش این است که مانع جوانان از پرداختن به لذتها و هوسهای نامشروع گردد ـ بگویید: «کُرد است دنبال او راه نیفتید.»
لیکن همچنان که گفتیم فرزندان این وطن که با نام ترک شناخته میشود شش گروهاند. اینکه موجب ضرر و زیان پنج گروه شوید و آزارشان دهید و لذتهای موقت دنیوی را با عواقب شومشان فقط برای یک گروه از آنان فراهم و سرمستشان کنید بیشک دشمنی با ملت ترک محسوب میشود نه دوستی.
آری، من اصالتاً ترک نیستم اما برای گروه پرهیزگاران ترک و قسم مصیبت دیده و گروه سالمندان و کودکان و ضعیفان و فقیران با تمام توان و با کمال اشتیاق، مشفقانه و برادرانه تلاش کرده و میکنم. گروه ششم یعنی جوانان را هم سعی میکنم از انجام امور نامشروع ـ که موجب تباهی حیات دنیوی و نابودی زندگی اخرویست و به عوض یک ساعت خندیدن یک سال گریستن را نتیجه میدهد ـ منصرف کنم. آثاری که از قرآن اخذ نموده و نه فقط در این شش هفت سال که در بیست سال گذشته به زبان ترکی منتشر کردهام حی و حاضر میباشند.
آری، خداوند را سپاس که به واسطه آثار اقتباس شده از انوار معدن قرآن حکیم نوری را که بیشترین خواسته گروه سالمندان است نشان داده میشود. نافعترین علاج تریاق گونه مصیبتزدگان و بیماران در داروخانه مقدس قرآن نشان داده میشود؛ و با انوار قرآن نشان داده شد که دروازه قبر ـ بیشترین نگرانی سالمندان است ـ دروازه رحمت است نه نابود شدن و از بین رفتن؛ خدا را شکر! که برای قلب ظریف کودکان و درمقابل مصایب بیشمار و امور مضر، نقطه استنادی بسیار محکم و نقطه استمدادی که مدار آمال و آرزوهای بیحد و حصر است از معدن قرآن حکیم استخراج و به آنها نشان داده، و عملاً نیز استفاده شد؛ همچنین تکالیف سنگین زندگی که گروه فقرا و ضعیفان را بیش از هر چیز دیگر متأثر میکند با حقایق ایمانی قرآن حکیم سبکتر گردید.
ما برای منفعت این پنج گروه که پنج گروه از شش گروه ترکها هستند کار و تلاش میکنیم. گروه ششم جوانان میباشند ما با جوانهای خوب اخوت محکم داریم. با ملحدانی مانند توست که هیچ رفاقتی نداریم، زیرا کسی را که وارد عرصه الحاد شده و میخواهد از ملیت اسلام ـ که حامل همه مفاخر واقعی ملی ترکهاست ـ بیرون رود، ترک نمیدانیم؛ ما این قبیل افراد را فرنگ مشربانی میدانیم که زیر پوشش ترکها قرار گرفتهاند. آنها اگر صد هزار بار هم ادعا کنند که ترکگرا هستند نمیتوانند اهل حقیقت را فریب دهند، زیرا افعال و حرکاتشان ادعای آنها را تکذیب میکند.
اینک ای فرنگ مشربان و ای ملحدانی که با تبلیغات سوء سعی میکنید برادران واقعیام را از من دور کنید! برای این ملت چه سودی دارید؟ شما نور گروه اول را که اهل تقوا و صلاحیتاند خاموش میکنید. بر زخمهای گروه دوم که نیازمند رسیدگی و مهربانی هستند به جای مرهم زهر مینهید. آرامش گروه سوم را که شایسته احترام بسیارند از بین میبرید و آنها را به یأس و ناامیدی مطلق سوق میدهید؛ همچنین توان معنوی گروه چهارم را که بسیار محتاج شفقت هستند کاملاً در هم شکسته و چراغ انسانیت واقعیشان را خاموش میکنید. امید و طلب استمداد گروه پنجم را که نیازمند یاری و کمک و تسلی بسیارند عقیم میگذارید و زندگانی را در نظر آنان ترسناکتر از مرگ جلوه میدهید. گروه ششم را که بیش از دیگران محتاج تذکر و بیداری هستند در خواب جوانی، چنان شرابی مینوشانید که حس خماری آن بسیار دردناک و دهشت انگیز است.
آیا این است حمیت ملی شما که مقدسات بیشماری را در راهش فدا میکنید؟ آیا نفع و سود ترکگرایی مورد نظر شما برای ترکها به این صورت است؟ صدهزار بار العیاذ بالله.
حضرات! من میدانم که هر گاه شما در موضوع حق شکست میخورید به قدرت متوسل میشوید. براساس این سرّ که قدرت در حق است نه حق در قدرت، اگر دنیا را چون آتش بر سرم فرود آرید، این سر ـ که فدای حقیقت قرآنی شده است ـ در مقابل شما خم نخواهد شد. این را هم به شما بگویم نه تنها گروهی چون شما که تعدادتان معدود و در نظر ملت منفور میباشید، بلکه اگر هزاران نفر مانند شما هم به دشمنی مادی با من بپردازند اهمیتی نخواهم داد و برای آنها ارزشی بیشتر از حیوانات مُضر قائل نخواهم بود.
زیرا شما با من چه میتوانید بکنید؟ کاری که میتوانید با من بکنید این است که یا به زندگیام خاتمه دهید یا اقدام به تخریب خدمتم کنید. من جز این دو مورد در دنیا وابستگی دیگری ندارم.
درباره اجلی که در زندگی فرا میرسد در مرتبه شهود، یقین کردهام که تغییری در زمانش ایجاد نمیشود و مقدر میباشد؛ مادام که چنین است اگر قرار باشد در راه حق به شهادت برسم نه تنها اکراهی نخواهم داشت که با اشتیاق انتظارش را خواهم کشید. مخصوصاً این که من پیر شده ام فکر نمیکنم بیشتر از یک سال دیگر زنده باشم. تبدیل یک سال عمر عادی به واسطه شهادت به عمری باقی و همیشگی عالیترین مقصد و هدف امثال من است.
اما خدمت؛ خداوند را سپاس که با رحمتاش در راه خدمت قرآنی و ایمانی چنان برادرانی نصیب من کرده است که با درگذشت من، خدمتی که در یک مرکز انجام میشد توسط آنها در مرکزهای متعدد ادامه خواهد یافت. اگر زبـان من با مرگ خاموش شود زبانهای پُر توان زیادی به جای زبان من سخن خواهند گفت و خدمت را ادامه خواهند داد. حتی میتوانم بگویم همچنان که دانهیی زیر خاک قرار میگیرد و با مردنش موجب زنده شدن سنبلهیی میشود و به عوض یک دانه، صد دانه میروید من نیز امید آن دارم که مرگم بیش از زندگیام واسطه خدمت قرآنی گردد.
پنجمین دسیسه شیطانی:
هواداران اهل ضلالت با بهره گرفتن از منیّت میخواهند برادرانم را از من دور کنند. واقعاً خطرناکترین و ضعیفترین نقطه ضعف در انسان منیّت است. با تحریک این نقطه ضعف میتوانند خیلی از کارها را به انجام برسانند.
برادران من! مراقب باشید با استفاده از منیّت به شما ضربه نزنند و شکارتان نکنند.
بدانید که در این عصر اهل ضلالت سوار بر«اَنا»(من) در وادی گمراهی میتازند. اهل حق ناگزیر با ترک «اَنا»، میتوانند به حق خدمت کنند. حتی اگر در استفاده از «اَنا»، مُحق هم باشند چون به خودخواهان شباهت مییابند و اهل ضلالت نیز آنها را مانند خود نفسپرست گمان خواهند کرد، لذا کردهشان ستمی نسبت به خدمت به حق خواهد بود. با این حال خدمت قرآنی که ما حولش گرد آمدهایم «اَنا» را قبول نمیکند. از ما خواهان « ﮘ» است، میفرماید:«من نگویید؛ بگویید ما.»
حتماً میدانید که این برادر فقیرتان با «انا» وارد میدان نشده و شما را خادم «انا»ی خود نمیکند. او خود را به شما خادم قرآنی بدون «انا» نشان داده است. مشرب او این نیست که خودپسند باشد و طرفداری از «انا» اش کند. با این حال با دلایل قطعی به شما ثابت کرده است که آثاری که برای استفاده نوشته شده، از اموال بیت المال است، یعنی مطالب ناشی از قرآن حکیم میباشد. هیچ کس با «انا»ی خود نمیتواند آنها را به تملک در آورد. بر فرض محال من اگر با «انا»ی خود مالک آثار فوق شوم، طبق گفته یکی از برادرانم مادام که این دروازه حقیقت قرآن گشوده شده است بدون توجه به قصورات، و بیاهمیتی من، اهل علم و کمال نباید از پیرویام خودداری کنند و احساس بینیازی نمایند.
آثار سلف صالح و علمای محقق، اگر چه گنجینه عظیمیست که برای هر درد کافی و وافی میباشد اما گاه اتفاق میافتد که یک کلید بیش از یک گنجینه اهمیت مییابد، زیرا درِ ورود به گنجینه قفل است ولی یک کلید میتواند درِ گنجینههای زیادی را بگشاید. فکر میکنم کسانی که از «منیّت» علمی اضافی هم برخوردارند دانستند که کلامهای منتشر شده یکی از کلیدهای حقایق قرآنی و هر یک شمشیر الماسینی هستند که بر سر آنان که برای انکار آن حقایق میکوشند فرود میآید. افراد مذکور ـ که اهل فضل و کمالاند و دارای منیّت پر قوت علمی ـ بدانند که طلبه و شاگرد قرآن حکیم میشوند نه من. من هم یکی از همدرسان آنها هستم.
برفرض محال اگر هم ادعای استادی کردم، مادام که راه حلی برای نجات طبقات مختلف اهل ایمان از عوام تا خواص، از اوهام و شبهات یافتهایم؛ علما یا راه سادهتری بیابند یا با قبول همین راه حل، آن را تدریس کرده و به جانبداری از آن بپردازند. درباره علما سوء تهدید بزرگی وجود دارد. در این زمان عالمان باید بسیار توجه داشته باشند.
فرض کنیم همانطور که دشمنانمان گمان کردهاند من به حساب منیّت خدمت میکنم؛ در حالی که بسیاری از اشخاص با اهداف دنیوی و ملی، منیّت را کنار گذاشته و با کمال صداقت دور فردی فرعون مشرب گرد آمدهاند و با تعاون و همکاری درخور توجهی فعالیت میکنند، برادرتان در حالی که منیّت خویش را ستر کرده حق ندارد از شما بخواهد با ترک منیّت حول حقیقت قرآن و ایمان گرد هم آیید، و دست کم مانند گروهبانهای آن کمیته دنیوی با ترک منیّت پیرامون حقایق قرآن همکاری کنید؟ آیا بزرگترین عالمان شما با لبیک نگفتن به او مرتکب خطا نمیشوند؟
برادران من! خطرناکترین بُعد منیّت در ما، حسادت است. اگر کار فقط و فقط برای خدا نباشد، حسادت ایجاد شده، و کار را خراب میکند؛ همانطور که دست انسان به دست دیگرش حسادت نمیکند، یا مثلاً چشمش به گوشش حسادت نکرده و قلبش با عقلش رقابت نمیکند، در شخص معنوی هیأت ما نیز هر کدام در حکم یک حس و یک عضو هستیم. وظیفه وجدانی شماست که نه تنها با یکدیگر رقابت نداشته باشید بلکه به برتریهای همدیگر افتخار کرده و لذت ببرید.
مطلب دیگری باقی ماند که خطرناکتر از همه است؛ و آن هم وجود حسادت نسبت به این برادر فقیرتان در بین شما و خویشاوندانتان است که بسیار خطرناک میباشد. در بین شما عالمان مهمی هم هست. برخی از آنان دارای منیّت علمی هستند. حتی اگر متواضع هم باشند در آن جهت دارای منیّتاند و به راحتی منیّتشان را ترک نمیکنند، اینان هر قدر هم که قلب و عقلشان علاقهمند باشد نفسشان در جهت منیّت علمی خواهان امتیاز میشود، میخواهد خود را نشان دهد، و حتی به معارضه با رسالههای نوشته شده میپردازند. با اینکه قلبشان رسالهها را میپسندد و عقلشان آنها را تحسین کرده و باارزش میداند، اما نفسشان بر اثر حسادت ناشی از منیّت علمی، گویا در پی عداوتی ضمنیست و آرزو میکند ارزش کلامها کمتر شود تا محصولات فکری خودشان به آن پایه برسد؛ و همچون رسالهها به فروش برسد. البته مجبورم اعلام کنم که:
«وظیفه کسانی که در دایره این دروس قرآنی هستند حتی اگر علامه و مجتهد هم باشند، در مسیر بسط علوم ایمانی این است که صرفاً برای شرح و توضیح یا تنظیم «کلامها» بکوشند، زیرا بر اثر نشانههای متعدد دریافتهایم که در این علوم ایمانی، وظیفه فتوا بر عهده ما گذاشته شده است. اگر کسی در این دایره براساس احساس ناشی از منیّت علمی چیزی غیر از شرح و توضیح بنویسد، در حکم معارضهیی خفیف و یا تقلیدی ناقص خواهد بود، زیرا دلایل و نشانههای متعددی ثابت کرده است که اجزای رساله نور ترشحات قرآن بوده و ما براساس قاعده تقسیم کار، هر یک مسؤولیتی بر عهده گرفته و مطالب ناشی از آب حیات قرآن را به محتاجان میرسانیم!…»
ششمین دسیسه شیطانی این است که:
از مسؤولیتپذیری انسان و نقطه ضعف تنبلی و تن پروری او استفاده میکند. آری، شیطانهای انس و جن از هر سو هجوم میآورند. وقتی قلب دوستان را متین یافتند و صداقتشان را محکم، نیتشان را خالص و همتشان را عالی؛ آن گاه از بُعد دیگر حمله میکنند.
در آن حال برای اینکه در کارمان خلل و در خدمتمان وقفهیی ایجاد کنند از تنبلی و تن پروری و موظف بودن آنها استفاده کرده با دسیسههایی، دوستان را از خدمت قرآنی باز میدارند و بدون اینکه خبر داشته باشند برای گروهی از آنها مشغلههای زیادی ایجاد میکنند؛ طوری که برای خدمت قرآنی وقت و فرصت نیابند. به گروهی دیگر چیزهای جذاب دنیا را نشان داده تا هوسشان بیدار شده و در برابر خدمت دچار غفلت شوند و هکذا...
بیان این راههای حمله و هجوم مفصل است. سخن را کوتاه میکنیم و موضوع را به ادراک دقیق شما میسپاریم.
برادران من! دقت کنید مسؤولیت شما مقدس و خدمتتان عالیست. هر ساعت تلاشتان میتواند ارزش یک روز عبادت را داشته باشد. این را بدانید تا از دستتان نرود.
يَٓا اَيُّهَا الَّذٖينَ اٰمَنُوا اص۟بِرُوا وَصَابِرُوا وَرَابِطُوا وَاتَّقُوا اللّٰهَ لَعَلَّكُم۟ تُف۟لِحُونَ وَلَا تَش۟تَرُوا بِاٰيَاتٖى ثَمَنًا قَلٖيلًا
سُب۟حَانَ رَبِّكَ رَبِّ ال۟عِزَّةِ عَمَّا يَصِفُونَ وَسَلَامٌ عَلَى ال۟مُر۟سَلٖينَ وَ ال۟حَم۟دُ لِلّٰهِ رَبِّ ال۟عَالَمٖينَ
سُب۟حَانَكَ لَا عِل۟مَ لَنَٓا اِلَّا مَا عَلَّم۟تَنَٓا اِنَّكَ اَن۟تَ ال۟عَلٖيمُ ال۟حَكٖيمُ
اَللّٰهُمَّ صَلِّ وَ سَلِّم۟ عَلٰى سَيِّدِنَا مُحَمَّدٍ نِ النَّبِىِّ ال۟اُمِّىِّ ال۟حَبٖيبِ ال۟عَالِى ال۟قَد۟رِ ال۟عَظٖيمِ ال۟جَاهِ وَ عَلٰى اٰلِهٖ وَ صَح۟بِهٖ وَ سَلِّم۟ اٰمٖينَ
تاریخچهیی قدسی
تاریخ سالی که یکی از اسرار مهم اعجازی قرآن حکیم ظهور کرد باز هم در لفظ قرآن است.
واژه قرآن به حساب ابجد میشود 351. دو الف دارد که اگر الف پنهان «اَلْفٌ» خوانده شود معنای 1000 را خواهد داشت.([4]) لذا میتوان سال 1351 را سال قرآنی نامید، زیرا سرّ عجیب توافقات و تناسبات موجود در لفظ قرآن در اجزای رساله نور ـ که تفسیر قرآن است ـ در آن سال دیده شد. سرّ توافق و تناسب اعجازآمیز لفظ جلاله در قرآن، در همان سال آشکار گردید. نگارش قرآن به شیوهی جدیدی که نقشی از اعجاز مذکور را نشان دهد نیز در همان سال انجام شد. تلاش همه جانبه شاگردان قرآن برای محافظت از خط قرآنی در برابر تبدیل این خط (به لاتین) نیز در همان سال رخ داد. اذواق مهم اعجازی قرآن هم در همان سال آشکار شد. در همین سال حوادث فراوانی مربوط به قرآن رخ داد و گویا این حوادث ادامه خواهند داشت ...
ضمیمه بخش ششم که رساله ششم است أسئَلهی سِتّه
این ضمیمهی محرمانه برای حفظ شدن از نفرت و تحقیر آینده نوشته شده است؛ یعنی زمانی که گفته میشود:«اُف بر مردان بی غیرت آن دوره»؛ این مطلب نوشته شد تا تحقیر مزبور شامل حال ما نشود یا آن را برطرف کنیم.
متن حاضر عرض حالیست که نگاشته شد تا گوشهای ناشنوای رهبران وحشی اروپا ـ که خود را زیر نقاب انسان دوستی پنهان کردهاند ـ آن را بشنوند؛ نوشته شد تا مقابل دیدگان نابینای آن ستمگران بیانصافی قرار داده شود که این غداران بیوجدان را بر ما مسلط کردند؛ نوشته شد تا بر سر پیروان مدنیت بیمیم در این عصر کوبیده شود که به صد هزار دلیل باعث میشوند بگوییم:«زنده باد جهنم.»
وَمَا لَنَٓا اَلَّا نَتَوَكَّلَ عَلَى اللّٰهِ وَقَد۟ هَدٰينَا سُبُلَنَا وَلَنَص۟بِرَنَّ عَلٰى مَٓا اٰذَي۟تُمُونَا وَعَلَى اللّٰهِ فَل۟يَتَوَكَّلِ ال۟مُتَوَكِّلُونَ (ابراهيم: ١٢)
تجاوز ملحدان اخیراً صورت پست و چرکینی گرفته و با بسیاری از مؤمنان بیچاره، ظالمانه و بیدینانه رفتار میکنند. به همین ترتیب اخیراً در عبادتگاهی که من خصوصی و غیر رسمی، خودم بازسازی کرده بودم و با یکی دو نفر از برادرانم مشغول عبادت بودیم به اذان و اقامهیی که پنهان ادا میشد دخالت کردند. گفتند چرا اقامه شما به عربیست و چرا اذان را پنهانی میخوانید؟ در سکوت کاسه صبرم لبریز شد. با افراد پست بیوجدانی که قابل خطاب نیستند کاری ندارم و به سران فرعون مآب کمیتهیی که با استبداد دلبخواهی خود سرنوشت ملت را بازیچه قرار داده اند میگویم:
ای اهل بدعت و الحاد ...! به شش سؤال من جواب دهید:
سؤال اول: حاکمان هر قومِ حاکم در جهان حتی وحشیان گوشت خواری که گوشت انسان میخورند و حتی رییس یک گروه وحشی جانور صفت، اصول و قواعدی دارند و براساس آن حکومت میکنند. شما براساس کدام اصول چنین تجاوز عجیبی به حق دیگران میکنید؟ قانونتان را بگویید. نکند رفتار دلبخواهی برخی مأموران پست را به عنوان قانون قبول دارید؟ اصلاً عبادات شخصی که تابع قانون نیست و نمیتوان نسبت به آن اعمال قانون کرد.
سؤال دوم: شما چگونه جرأت میکنید اصل «آزادی وجدان» را که در جامعهی انسانی مخصوصاً در عصر آزادی و در دایره تمدن به صورت عام حکمفرماست دست کم بگیرید، در هم بشکنید؛ در نتیجه، انسانها را تحقیر کنید و به اعتراضش نیز اهمیتی ننهید؟ شما در این کار به چه قدرتی متکی هستید؟ شما که نام لادین برخود گذاشتهاید و گفتهاید که نه با دین کاری دارید و نه با بیدینی اما بیدینی را با تعصب به عنوان دین خودتان برگزیدهاید براساس چه قدرتی به دین و دینداران چنین تجاوز میکنید؟ این اقدامات قطعاً پنهان نخواهد ماند و حساب آن را از شما خواهند پرسید! آن روز چه پاسخی خواهید داشت؟ در حالی که اعتراض کوچکترین دولت بین بیست دولت را تاب نیاوردید، چگونه به زور درصدد از بین بردن «آزادی وجدان» بر آمدهاید که به معنی نادیده گرفتن اعتراض توأمان بیست دولت میباشد؟
سؤال سوم: با فتوای خطای گروهی از علمای سوء ـ که وجدانشان را به دنیا فروختهاند ـ چگونه و براساس کدام اصول بر خلاف ارزش و اهمیت و صفای مذهب حنفی، به کسانی چون من که شافعی مذهباند تکلیف میکنید؟ اگر مذهب شافعی را ـ که میلیونها پیرو دارد ـ از میان بردارید و همه شافعیان را حنفی کنید، آنگاه این کار را ظالمانه و به اجبار به من تکلیف کنید میتوان گفت که این از اصول بیدینانی چون شماست؛ در غیر این صورت کار شما دنائتی دلبخواهیست. ما تابع هوا و هوس چنین کسانی نیستیم و آن ها را نمیشناسیم.
سؤال چهارم: در تضاد کامل با ملیت ترک که از گذشتههای دور با اسلام امتزاج و آمیختگی یافته و واقعاً دیندارند و برای دینشان خالصانه احترام قائل اند، و با فتوایی تحریف شده و بدعت آمیز به نام ترکگرایی در معنای فرنگی آن به کسانی چون من ـ که ملیت دیگری داریم ـ فشار میآورید که اقامه را به ترکی بخوانیم؛ این کار براساس چه اصولی انجام می شود؟ من با ترکهای واقعی مناسبات بسیار دوستانه و برادرانهیی دارم، البته با ترکگرایی فرنگ مشربانی چون شما هیچ ارتباطی ندارم. چگونه برای این کار مرا تحت فشار قرار می دهید؟ به موجب کدام قانون؟
اگر ملیت کردها را از میان بردارید و کاری کنید که زبانشان را فراموش کنند، کردهایی که جمعیتشان میلیونها نفر است و هزاران سال است ملیت و زبان خود را فراموش نکردهاند، کردهایی که هموطن واقعی ترکها هستند و از قدیم همرزم ترکها بودهاند؛ در آن صورت تکلیف شما به ما ـ که از ملیت دیگری هستیم ـ نوعی اصول وحشیانه خواهد بود. و الّا کاری دلبخواهی و سلیقهییست. پس باید گفت نمیتوان از سلیقه افراد پیروی کرد و ما هم نخواهیم کرد.
سؤال پنجم: هر دولتی میتواند از رعایا و کسانی که آنها را رعیت خود میداند بخواهد که قانوناش را رعایت کند اما نمیتواند کسانی را که رعیت خود نمیداند مجبور کند به آن قانون عمل کنند، زیرا آنها میتوانند بگویند:«چون ما رعیت شما نیستیم شما هم دولت ما نیستید».
همچنین هیچ دولتی در آن واحد کسی را محکوم به دو مجازات نمیکند. یک قاتل را یا زندانی میکنند یا اعدام. مجازات کردن همزمان با حبس و اعدام با هیچ اصولی نمیخواند.
من را با این که برای وطن و ملت هیچ ضرری نداشتهام هشت سال تمام تحت اسارتی قرار دادید که حتی با وحشیترین و جانیترین فرد از ملیتهای دیگر چنین رفتار نمیکنند. با اینکه جانیان را عفو میکردید آزادی مرا سلب نموده و با من رفتاری کردید که موجب نقض حقوق مدنیام گردید. نگفتید «این هم از فرزندان وطن است» براساس کدام قانون اصول مخالف آزادی را که بر خلاف رضای ملت بیچارهتان به آنها تحمیل کردهاید میخواهید بر کسی چون من که از هر نظر با شما غریبهام تحمیل کنید؟
مادام که به گواه فرماندهان ارتش فداکاریهای زیاد و مجاهدات جانسپارانهیی در راه وطن در جنگ جهانی انجام دادیم و شما همه آنها را جنایت نامیدید. همینطور تلاشهای مؤثر و بسیار جدی در راه حفاظت از حُسن اخلاق این ملت بیچاره و تأمين سعادت دنیوی و اخرویاش را خیانت دانستید. نیز به کسی که معناً اصول بیفایده، مُضر، خطرناک، دلبخواهی و کفرآمیز فرنگ را قبول ندارد هشت سال حبس دادید. (این مجازات الان بیست و هشت سال شده است.) مجازات باید یکی باشد. اِعمال جزا را قبول نداشتم، به تحمل جزا مجبورم کردید. تحمیل مجازات دوم آن هم به جبر و زور با کدام اصول مطابقت دارد؟
سؤال ششم: با توجه به رفتاری که با من شده است و طبق نظری که شما دارید، ما با شما به کلی مخالفیم. شما دین و آخرت خود را در راه دنیایتان فدا میکنید و البته به دلیل مخالفتی که به تصور شما در بین ما وجود دارد، ما نیز برخلاف شما همیشه آماده فدا کردن دنیایمان در راه دین و آخرت مان هستیم. این برای ما حکم آب کوثر دارد که حیات یکی دو ساله را که زیر سلطهی حکومت ظالمانه و وحشیانه شما به ذلت طی خواهد شد در راه کسب شهادت فدا کنیم.
در استناد به فیض و اشارات قرآن حکیم، برای لرزه انداختن بر اندامتان به شما خبر قطعی میدهم که:
بعد از کشتن من شما نیز نمیتوانید زندگی کنید. به واسطه دستی قهار، از دنیا که بهشت و محبوبتان است، طرد شده و خیلی زود به ظلمات ابد پرتاب خواهید شد. بعد از من، رؤسای نمرود گونه شما را خیلی زود نابود نموده نزد من خواهند فرستاد. من هم در محضر الهی گریبانشان را خواهم گرفت و با پرتاب آنها توسط عدالت الهی به اسفل سافلین انتقامم را خواهم گرفت.
ای بیچارگانی که دین و آخرت را به دنیا فروختهاید! اگر به زندگی خود علاقمندید با من کاری نداشته باشید! در غیر این صورت بدانید و بر خود بلرزید که انتقام من به شکل مضاعف از شما گرفته خواهد شد. من از رحمت الهی امید دارم که مرگم بیش از حیاتم به دین خدمت کند و چون بمبی بر سر شما منفجر شده متلاشیتان کند. اگر جرأت دارید به رفتارتان ادامه دهید. اگر کاری هست که بکنید، بدانید که نتیجهاش را هم خواهید دید. من در برابر همه تهدیدهایتان با تمام توانم این آیه را قرائت میکنم:
اَلَّذٖينَ قَالَ لَهُمُ النَّاسُ اِنَّ النَّاسَ قَد۟ جَمَعُوا لَكُم۟ فَاخ۟شَو۟هُم۟ فَزَادَهُم۟ اٖيمَانًا وَ قَالُوا حَس۟بُنَا اللّٰهُ وَنِع۟مَ ال۟وَكٖيلُ (آل عمران:١٧٣)
بخش هفتم اشارات سبعه
فَاٰمِنُوا بِاللّٰهِ وَرَسُولِهِ النَّبِىِّ ال۟اُمِّىِّ الَّذٖى يُؤ۟مِنُ بِاللّٰهِ وَكَلِمَاتِهٖ وَاتَّبِعُوهُ لَعَلَّكُم۟ تَه۟تَدُونَ (اعراف:١٥٨)
يُرٖيدُونَ اَن۟ يُط۟فِئُوا نُورَ اللّٰهِ بِاَف۟وَاهِهِم۟ وَيَا۟بَى اللّٰهُ اِلَّٓا اَن۟ يُتِمَّ نُورَهُ وَلَو۟ كَرِهَ ال۟كَافِرُونَ (توبه: ٣٢)
(هفت اشارت در پاسخ به سه سؤال است که سؤال اول شامل چهار اشارت میباشد.)
اشارت نخست:
سند و حجت کسانی که برای تغییر شعایر اسلامی تلاش میکنند و باز مانند همه کارهای ناشایست، ریشه در تقلید کورکورانه از اجانب دارد، میگویند:
«خیلی از اجانبی که در سراسر دنیا مِن جمله لندن ایمان میآورند و هدایت میشوند بسیاری از مناسک مانند اذان و اقامه را به زبان خودشان ترجمه کرده و میخوانند. جهان اسلام هم در مقابل این کار سکوت میکند و به آنها اعتراضی نمیکند. حتماً جواز شرعی دارد که سکوت میکنند.»
پاسخ: در این قیاس آن قدر تفاوت آشکاری وجود دارد که آدم باشعور به هیچ وجه شرایط اینجا را با آن ها مقایسه نکرده و از آنها تقلید نمیکند. در زبان شرع به دیار اجانب «دار الحرب» گفته میشود. ممکن است انجام بسیاری از امور در دار الحرب مجاز باشد اما در «دیار اسلام» مسلمانان اجازه آن کار را نداشته باشند.
همچنین دیار فرنگستان قلمرو شوکت مسیحیان است؛ و چون محیطی نیست که معانی اصطلاحات شرعی و مفاهیم کلمات مقدس در آن به زبان حال القا گردد، ناچار معانی قدسی را بر الفاظ مقدس ترجیح دادهاند لذا الفاظ برای معانی کنار گذاشته شدهاند؛ به عبارت دیگر اهون الشر را اختیار کردهاند.
اما در دیار اسلام، محیط، معانی اجمالی کلمات مقدس مذکور را با زبان حال به مسلمانان تعلیم میدهد. محاورات اسلامی متعلق به ارکان اسلامی، تاریخ و رسوم و عموم شعایر اسلامی، معنای مجمل همه آن کلمات مقدس را همواره به مؤمنان تلقین میکنند. حتی در این مملکت علاوه بر عبادتگاه ها و مدارس دینی، سنگ قبرها هم مثل معلمی تلقین کنندهاند و معانی مقدس مزبور را به اهل ایمان یادآوری میکنند.
آیا کسی که خود را مسلمان مینامد و در هر روز به خاطر منفعت دنیـوی پنجـاه کلمه فـرنگی یاد میگیرد نمیتـواند کلمات مقدسی مانند «سبحان الله، الحمد لله ، لا إله إلا الله، الله أكبر» را که طی پنجاه سال و هر روز پنجاه بار تکرار کرده بیآموزد؟ آیا ارزش چنین کسی از حیوان کمتر نیست؟ برای چنین حیواناتی نمیتوان کلمات مقدس دینی را ترجمه و تحریف کرد و کنار گذاشت. کنار گذاشتن یا تغییر دادن این کلمات در واقع خراشیدن همه سنگ قبرهاست و بر انگیختن مخالفت همه اهل قبوریست که در قبرستانها در برابر چنین تحقیری به لرزه افتادهاند.
علمای سوءیی که فریب ملحدان را خوردهاند برای گول زدن ملت میگویند:
«امام اعظم متفاوت با امامان دیگر گفته است: بنا بر نیاز، در ممالک دور دست، کسانی که اصلاً عربی نمیدانند، بسته به میزان نیازشان میتوانند به جای فاتحه، ترجمه فارسی آن را بخوانند». اگر چنین است ما هم نیازمندیم، نمیتوانیم ترکی بخوانیم؟
پاسخ: در برابر این فتوای امام اعظم مهمترین امامان بزرگ و سایر ائمه مجتهد دوازدهگانه، عکس فتوای مذکور فتوا دادهاند. جاده کبرای عالم اسلام، جاده عموم ائمه است. بیشتر امت در همان جاده کبرا میتوانند طی طریق کنند، کسانی که مردم را به سوی راههای تنگ و باریک و خصوصی سوق میدهند گمراه میکنند. فتوای امام اعظم به پنج دلیل زیر خصوصی است:
دلیل اول: مربوط به کسانی میشود که در ممالکی دور از مرکز اسلام هستند.
دلیل دوم: مبتنی بر نیاز واقعیست.
دلیل سوم: خاص ترجمه به فارسیست که در روایتی زبان اهل جنت به شمار میرود.
دلیل چهارم: به طور خاص برای فاتحه اجازه داده شده است، تا کسی که فاتحه را نمیداند نماز را ترک نکند.
دلیل پنجم: برای این جواز داده شده است که معانی مقدس با حمیتی اسلامی ـ که از قوت ایمان نشأت میگیرد ـ به عوام فهمانده شوند، ولی ترجمه و کنار گذاشتن عربی آن اگر با انگیزهیی که ریشه در ضعف ایمان و فکر منفی ملیتگرایی و نفرت نسبت به زبان عربی دارد صورت بگیرد و هدف از آن تخریب باشد در حقیقت ترک دین است.
اشارت دوم:
اهل بدعتی که درصدد تغییر شعایر اسلام اند اولاً از علمای سوء درخواست فتوا کردند و به فتوایی اتکا نمودند که پیش از این به پنج وجه، خصوصی بودنش را نشان دادیم.
ثانیاً اهل بدعت از انقلابیون اجنبی چنین فکر شومی را اخذ کردند که: اروپائیان و در رأْس آنها فیلسوفان و انقلابیون و شورشیان، مذهب کاتولیک را نپسندیده و به مذهب پروتستانیسم پیوستهاند که از نظر کاتولیکها بدعت و اعتزال به شمار میرفت. آنها با استفاده از انقلاب کبیر فرانسه مذهب کاتولیک را تا حدی تخریب و مذهب پروتستانیسم را اعلام کردند.
حمیت فروشان این دیار که به تقلید کورکورانه خو گرفتهاند میگویند:
«در مسیحیت چنین انقلابی رخ داد و در آغاز امر انقلابیون را مرتد نامیدند، اما بعدها مسیحی بودن آنان پذیرفته شد؛ بنابراین آیا در اسلام امکان وقوع چنین انقلابی هست؟»
پاسخ: تفاوت این قیاس از قیاسی که در اشارت نخست بود بیشتر مشخص است، زیرا در مسیحیت، آنچه از حضرت عیسی (ع) دریافت شد فقط مبانی دین بود؛ بیشتر احکامِ مربوط به حیات اجتماعی و فروعات شرعی توسط حواریون و سایر رهبران روحانی شکل گرفت، البته بخش اعظم آن از کتاب های مقدس پیشین اخذ شد. حضرت عیسی (ع) سلطنت و حاکمیت دینوی نداشت و مرجع قوانین عام اجتماعی نبود. انگار که مبانی دینیاش لباسی خارجی بر تن کند قوانین عرفی و اصول مدنی به نام شریعت مسیحی اخذ گردید و صورت دیگری به آن داده شد. اگر این صورت تغییر یافته یا آن لباس کنار گذاشته شود اساس دین حضرت عیسی (ع) می تواند باقی بماند و از درون آن چیزی چون انکار و تکذیب حضرت عیسی (ع) بیرون نمیآید.
این در حالیست که فخر عالم (ع) ـ که صاحب دین و شریعت اسلام است ـ سلطان دو جهان بود و شرق و غرب و اندلس و هند هر کدام تخت پادشاهی او بودهاند ـ لذا همچنان که مبانی دین اسلام را خود شخصاً تعیین نمود فروعات و سایر احکام دین حتی جزییترین آداب آن را نیز خود آورد و اطلاع و فرمان داد.
پس فروعات اسلام در حکم لباسی نیست که قابلیت تغییر داشته باشد که اگر تغییر یابند پایههای دین باقی بماند. فروعات در اسلام کالبدی برای دین یا حداقل پوست آن است؛ با دین امتزاج یافته، یکی شده، و قابل تفکیک نیست. تغییر دادن این قبیل احکام مستقیماً موجب تکذیب و انکار صاحب شریعت خواهد شد.
اختلاف مذاهب نیز به دلیل تفاوت در نحوه فهم اصول نظریست که صاحب شریعت بیان داشته است. آنچه «ضروریات دین» خوانده میشوند، قابل تأویل نیستند، و اصول آنها که «محکمات» نامیده میشوند به هیچ وجه قابل تغییر و تبدیل نمیباشند و مدار اجتهاد قرار نمیگیرند. کسانی که اقدام به تغییر این اصول میکنند در حقیقت از دین خارج شده و در جرگه کسانی قرار میگیرند که شامل این قاعدهاند:«يَمْرُقُونَ مِنَ الدِّينِ كَمَا يَمْرُقُ السَّهْمُ مِنَ الْقَوْس».
اهل بدعت برای بیدینی و الحادشان چنین بهانهیی میآورند:
«در انقلاب کبیر فرانسه که موجب سلسله رویدادهای گوناگونی در عالم بشریت شد به کشیشان و رهبران دینی و مذهب خاص آنها یعنی کاتولیک حمله شد و آن را تخریب کردند. بعدها افراد زیادی این اقدام را تأیید نموده، و فرنگیان از آن پس پیشرفتهای زیادی کردند».
پاسخ: این قیاس نیز مانند قیاسهای پیشین دارای تفاوت بارزیست. زیرا دین مسیحیت و مخصوصاً مذهب کاتولیک بیشتر اوقات وسیلهیی در دست خواص و حاکمان فرانسه برای زورگویی و استبداد بوده است. بدین واسطه خواص به نفوذ خود در بین عوام ادامه میداد. آری، این دین وسیلهیی بود برای از بین بردن میهنپرستان عوام بیدار شدهیی که آنها را «طبقه لاابالی» مینامیدند، و نابود کردن متفکران آزادی خواهی که به استبداد خواص ستمگر حمله میکردند؛ همچنین در فرنگستان قریب چهار صد سال مسیحیت را مُسبب از میان رفتن آرامش بشری به واسطه انقلابها، و نابودی زندگانی اجتماعی میدانستهاند. لذا نه به نام بیدینی بلکه به نام یکی دیگر از مذاهب مسیحی علیه مذهب مذکور حمله کردند. در طبقه عوام و فیلسوفان کدورت و دشمنیای حاصل شده بود که حادثه تاریخی مورد بحث رخ داد.
اما در جامعه اسلامی هیچ مظلوم و هیچ متفکری حق ندارد علیه دین محمدی (ع) و شریعت اسلامی شکایتی کند، زیرا این دین آنها را نمیرنجاند بلکه از آنها حمایت میکند. تاریخ اسلام در دسترس است. بین مسلمانان جز یکی دو مورد، جنگ داخلی مذهبی دیگری اتفاق نیفتاده، اما مذهب کاتولیک موجب اختلالات داخلی در طول چهارصد سال بوده است.
وانگهی اسلام بیش از خواص پناهگاه عوام بوده است. اسلام با وجوب زکات و حرمت ربا نه تنها اجازه نمیدهد خواص بر عوام اعمال استبداد کنند، بلکه آنها را از جهتی خادم عوام میکند، و میگوید:
«سَيِّدُ الْقَوْمِ خَادِمُهُمْ، خَيْرُ النَّاسِ مَنْ يَنْفَعُ النَّاسَ».
نیز با زبـان قـرآن با ارجـاعات قـدسی مانند اَفَلَا تَع۟قِلُونَ اَفَلَا يَتَدَبَّرُونَ اَفَلَا يَتَفَكَّرُونَ عقل را به شهادت میخواند، هشدار میدهد و باز به خود عقل ارجاع میدهد و فرد را به سوی تحقیق سوق میدهد. بدین ترتیب است که به نام دین به عالمان و عاقلان مقام و منزلت میدهد. همچون مذهب کاتولیک عقل را کنار نمیگذارد اهل تفکر را خاموش نمیکند و خواهان تقلید کورکورانه نیست.
اساس مسیحیت فعلی (نه مسیحیت واقعی) و اساس دین اسلام از نقطه مهمی از هم جدا میشوند و مانند فِرَقهای پیشین به جهات گوناگون، جداگانه راه خود را میروند، نقطه مهم مذکور این است:
اسلام دین توحید حقیقیست و واسطهها و اسباب را از میان بر میدارد. منیّت را در هم شکسته و عبودیت خالص را موجب میشود. ربوبیت نفس تا هر نوع ربوبیت باطل دیگر را رد کرده و از میان بر میدارد. به همین دلیل اگر فرد بزرگی از خواص، دیندار کاملی باشد باید منیّت را کنار بگذارد. کسی که منیّت را کنار نگذارد صلابت دینی و تا حدودی نیز دینش را کنار خواهد گذاشت.
مسیحیت امروز نظریه «فرزند داشتن خداوند» را میپذیرد، به همین دلیل برای اسباب و وسایط تأثیر حقیقی قائل است. لذا به نام دین منیّت را در هم نمیشکند و به آن تقدسی میدهد و نماینده قدسی حضرت عیسی (ع) میداند. به همین دلیل خواص مسیحی ـ که مهمترین مقام شناخته شده در جهان را اشغال کردهاند ـ میتوانند دیندار کامل باشند. حتی بسیاری چون «ویلسون» رییس جمهور سابق آمریکا و «لوئید جورج» نخست وزیر سابق انگلستان هستند که همچون یک کشیشِ متعصب افراد دینداری بودهاند.
در بین مسلمانان کسانی که عهدهدار چنین مقامهایی میشوند به ندرت میتوانند دیندار کامل و با صلابت بمانند، زیرا قادر به کنار گذاشتن منیّت و غرور نمیشوند؛ در حالی که تقوای حقیقی با غرور و منیّت جمع نمیشود.
آری، همچنان که تعصب خواص مسیحی و عدم صلابت خواص مسلمین تفاوت مهمی را نشان میدهد، فیلسوفان بر آمده از جهان مسیحیت نیز در برابر دین خود بیقید یا مخالفاند و بخش اعظم حکیمان بر آمده از اسلام حکمت خویش را بر مبانی دین خود استوار میکنند و این هم حکایت از تفاوتی مهم دارد.
مسیحیان عامی ـ که اغلب گرفتار زندان و بدبختیها میشوند ـ از دین انتظار کمک و یاری ندارند. بیشتر آنها در گذشته بیدین میشدند. حتی انقلابیون مشهور فرانسوی که انقلاب کبیر فرانسه را به راه انداختند و با عنوان «بیدینان لاابالی» در تاریخ شناخته میشوند از همین گروههای مصیبتزده عوام هستند. اما در اسلام اکثریت مطلق کسانی که دچار حبس و مصیبت میشوند از دین انتظار مدد و یاری داشته و دیندار میشوند. این وضع نیز تفاوت مهمی را نشان میدهد.
اشارت سوم:
اهل بدعت میگویند:
«تعصب دینی موجب عقبماندگی ما شد. زندگی در این عصر مستلزم دست برداشتن از تعصب است. اروپا پس از رها کردن تعصب پیشرفت کرد.»
پاسخ: اشتباه میکنید، گول خوردهاید یا دیگران را فریب میدهید، زیرا اروپا در دین خود متعصب است. اگر به یک بلغار یا یک انگلیسی یا یک فرانسوی بیقید گفته شود:«باید عمامه به سر کنی وگرنه زندانی خواهی شد» به اقتضای تعصبشان خواهند گفت:«زندان که هیچ، اگر هم مرا بکشید این کار را که تحقیر دین و ملتم است انجام نخواهم داد.»
تاریخ گواه است که هر گاه مسلمانان تمسک کامل به دین خود یافتهاند نسبت به آن زمان پیشرفت کردهاند؛ و هرگاه صلابت و ایستادگی را کنار گذاشتهاند عقبگرد داشتهاند اما مسیحیت بر عکس است. این هم از یک تفاوت اصلی سرچشمه میگیرد.
وانگهی اسلام را نمیتوان با ادیان دیگر مقایسه کرد. اگر یک مسلمان از اسلام خارج شود و دین خود را ترک گوید دیگر نمیتواند پیامبر دیگری را قبول داشته باشد، حتی وجود حضرت حق را نیز نمیتواند قبول داشته و اصولاً قائل به هیچ چیز مقدسی نمیتواند باشد؛ چنین کسی فاقد وجدان ـ که مدار کمالات است ـ خواهد بود؛ و از بین خواهد رفت. لذا از نظر اسلام، کافر حربی حق حیات دارد. اگر در خارج باشد براساس مصالحه، و اگر در داخل باشد براساس پرداخت جزیه، از نظر اسلام دارای حق حیات است. لیکن مرتد حق حیات ندارد، زیرا وجدان او از بین میرود و برای حیات اجتماعی مردم حکم زهر را خواهد داشت.
اما یک بیدین مسیحی ممکن است برای حیات اجتماعی نفعی داشته باشد. قسمی از مقدسات را میپذیرد و به برخی پیامبران ایمان دارد و حضرت حق را نیز از جهاتی تصدیق میکند.
اهل بدعت و به عبارت دیگر ملحدان در این بیدینی چه نفعی میبینند؟ اگر به فکر دولت و امنیت هستند طبیعیست که اداره کردن یک نفر بیدین و خدانشناس و لاابالی و دفع شر او بسیار سختتر از اداره هزار مؤمن است.
اگر اندیشه پیشرفت و ترقی دارند باید بدانند؛ همچنان که بیدینان برای اداره حکومت مُضر هستند، مانع ترقی و پیشرفت هم میباشند. آنها به امنیت و آسایش ـ که اساس ترقی و تجارت است ـ ضربه میزنند. به عبارت بهتر آنها به لحاظ مسلک و مشرب، تخریب کنندهاند.
بزرگترین نادان در جهان کسیست که از این قبیل بیدینان لاابالی انتظار ترقی و سعادت داشته باشد. یکی از این بیخردان که مقام مهمی را هم اشغال کرده بود گفته است:«ما « ﰏ، ﰏ» گفتیم و عقب ماندیم، اما اروپا مدام از توپ و تفنگ گفت و پیشرفت کرد.»
براساس قاعده «جَوابُ الاحمق السکوت» پاسخ چنین کسانی سکوت است، لیکن از آنجا که در پشت برخی بیخردان، افراد غافل بدبخت قرار دارند میگوییم:
ای بیچارهها! این دنیا یک مسافرخانه است. هر روز سی هزار شاهد با جنازههای خود حکم «اَلْمَوْتُ حَقٌّ» را امضا کرده و مدعای مذکور را گواهی میدهند. شما میتوانید مرگ را بکشید؟ میتوانید این شاهدان را تکذیب کنید؟ مادام که نمیتوانید، بدانید که مرگ فرد را به گفتن « اللّه، اللّه» وا میدارد. در سکرات مرگ کدام توپ و کدام تفنگ شما میتواند به جای ذکر « اللّه» ظلمات ابدی را مقابل دیدگان محتضر روشن و ناامیدی مطلق او را به امید مطلق تبدیل کند؟ مادام که مرگ هست و ورود به قبر حتمیست، این زندگی طی میشود و حیاتی باقی در راه است. در مقابل هر بار توپ و تفنگ گفتن بایـد هـزار بار « اللّه، اللّه» گفت. البته اگر فرد در راه خدا باشد تفنگ هم «اللّه» میگوید توپ هم فریاد میکشد «الله أكبر»؛ با « اللّه» افطار کرده و با « اللّه» روزه میگیرند...
اشارت چهارم:
اهل بدعتی که کارشان تخریب است دو گروهاند:
گروهی در ظاهر گویا به حساب دین و به نام صداقت در برابر اسلام درصدد تقویت دین توسط ملیت هستند و میگویند:«شجره نورانی اما ضعیف شده دین را میخواهیم در زمین ملیت بکاریم و آن را تقویت کنیم.» و خود را طرفدار دین نشان میدهند.
گروه دوم به نام ملت و به حساب ملیت و براساس اندیشه قوت بخشیدن به قومیت میگویند: «میخواهیم ملیت را با دین واکسینه کنیم.» لذا بدعتهایی به وجود میآورند.
به گروه اول میگوییم: ای علمای سوء و یا ای صوفیان نادان و بیعقل مجذوب که تعبیر «صادق احمق» بر شما صدق میکند! شجره طوبای اسلام که در حقیقت کائنات ریشه دوانده و در همه حقایق کائنات ریشه دارد در زمین قومیت گرایی موهوم، موقت، جزیی، خصوصی، منفی و بیاساس، مغرض، ستمکار و ظلمانی کاشته نمیشود! تلاش برای کاشتن این درخت در آن زمین، اقدامی احمقانه، مخرب، و بدعت آمیز است.
به گروه دوم ملی گرایان میگوییم: ای حمیّت فروشان سرمست! قرن گذشته میتوانست قرن ملیت باشد، اما در عصر حاضر نه قومیت و ملیت که مسایل بولشویسم و سوسیالیسم سیطره دارند؛ و همینها اندیشه نژاد پرستی را در هم میریزند؛ عصر ناسیونالیسم در حال اتمام است. ملیت اسلام را که ابدی و دائمیست نمیتوان با ملیگرایی که گذرا و پردغدغه است ترکیب کرد و واکسینه نمود. این کار همچنان که موجب فساد ملیت اسلام میشود ملیت قوم گرایانه را نیز نه تنها اصلاح نمیکند که باقی هم نمیگذارد. ممکن است در واکسینه کردنهای موقتی ذوق و قدرتی گذرا مشاهده شود اما باید دانست که این کار بسیار گذرا با عواقبی خطرناک است.
همچنین با اقدام مذکور در ملت تُرک انشقاق و گسستی همیشگی و غیر قابل ترمیم ایجاد میشود. در آن صورت چون گروهی توان گروه دیگری را از بین میبرد قدرت ملت به حداقل خواهد رسید. اگر دو کوه را در دو کفه ترازویی قرار دهند، قدرتی اندک میتواند با آن دو قدرت بازی کند و آنها را بالا یا پایین ببرد.
سؤال دوم که دو اشارت زیر را در بر میگیرد:
اشارت نخست که «اشارت پنجم»
است شامل پاسخ بسیار مختصریست به سؤالی مهم:
سؤال: درباره اینکه در آخر الزمان حضرت مهدی میآید و جهان غرق در فساد را اصلاح خواهد کرد روایات صحیح متعددی وجود دارد. اما زمانه فعلی زمان جماعت است نه شخص. شخص هر قدر هم که نابغه بوده حتی نبوغ او معادل صد هوشمند باشد اگر نماینده یک جماعت نباشد و شخصیت معنوی یک جماعت را تمثیل نکند در برابر شخص معنوی جماعت مخالف مغلوب خواهد شد. در این زمانه او صرف نظر از اینکه قدرت ولایتاش در چه مرتبهی والاییست چگونه میتواند جامعه بشری را با همه فسادهای عظیمش اصلاح کند؟ اگر همه کارهای مهدی خارق العاده باشد با حکمت الهی و قوانین عادت الله در این عالم تضاد خواهد داشت. ما میخواهیم سرّ مسأله مهدی را بدانیم.
پاسخ: حضرت حق بنا بر کمال رحمتش، در زمانی که امت غرق فساد میشود برای حمایت از ابدی بودن شریعت اسلام، ذوات مبارکی را تحت عناوین مختلف مانند «مصلح، مجدد، خلیفه ذی شأن، قطب اعظم، مرشد اکمل یا نوعی مهدی» میفرستد تا فساد را از بین برده و ملت را اصلاح و دین احمدی (ع)را محافظت کند.
حال که سنت خداوند به این صورت جریان مییابد شکی نیست که در آخر الزمان وقتی بیشترین فساد رواج یافته باشد ذاتی نورانی را خواهد فرستاد که هم بزرگترین مجتهد است، هم بزرگترین مجدد، هم حاکم، هم مهدی، هم مرشد و هم قطب اعظم است. نیز او از اهل بیت نبوی خواهد بود.
حضرت حق همچنان که قادر است ظرف یک دقیقه فاصله بین زمین و آسمان را از ابر پُر و خالی کند، در یک ثانیه توفان دریاها را آرام کرده و در بهار ظرف یک ساعت نمونهیی از تابستان و در تابستان ظرف یک ساعت نمونهیی از بوران زمستان را ایجاد کند؛ خداوندی که قدیر ذوالجلال است به همین صورت میتواند ظلمات عالم اسلام را توسط مهدی از بین ببرد. خداوند وعده کرده است و وعدهاش را حتماً عملی میکند.
اگر از قدرت الهی به موضوع نگاه کنیم آن را سهل و آسان خواهیم دید. اگر مسأله را از زاویه دایره اسباب و حکمت ربانی ببینیم باز هم وقوعاش آن قدر معقول و شایسته خواهد بود که حتی اگر از مخبر صادق هم روایت نمیشد اندیشمندان بر لزوم وقوعش حکم میکردند و واقع میشد. خداوند را سپاس که دعای:
«اَللّهُمَّ صَلِّ عَلَى سَيِّدِنَا مُحَمَّدٍ وَ عَلَى آلِ سَيِّدِنَا مُحَمَّدٍ كَمَا صَلَّيْتَ عَلَى اِبْرَاهِيمَ وَ عَلَى آلِ اِبْرَاهِيمَ فِى الْعَالَمِيـنَ اِنَّكَ حَمِيدٌ مَجِيـدٌ»
که عموم امت در همه نمازها روزانه پنج بار آن را تکرار میکنند بالمشاهده مقبول واقع گردیده و آل محمد (ع) مانند آل ابراهیم (ع) چنان وضعیتی کسب کرده است که ذوات نورانی مذکور در رأس همه سلسله های مبارک و در همه جوامعِ اقطار و اعصار فرماندهی میکنند.([5]) و در چنان کثرتی هستند که جمع آن فرماندهان ارتشی را تشکیل میدهد.
اگر این وضع در شکلی مادی و براساس همبستگی، وضعیت فرقه و سازمان به خود بگیرد و آنها دین اسلام را همچون ملیتی مقدس وسیلهیی برای بیداری و اتحاد کنند ارتش هیچ ملتی یارای مقابله با آنان را نخواهد داشت! ارتش قدرتمند و بسیار پر جمعیت مذکور آل محمد (ع) و لشکر خاص حضرت مهدیست.
آری، امروز هیچ نسلی در تاریخ جهان به میزان نسل سـادات ـ که ریشـه در آل بیت دارند ـ نیست که مهم و قدرتمند باشد و افرادش با شجرهنامه و سند و سلسله به یکدیگر متصل؛ و به موجب جایگاه افتخار آمیز عالی و حسب والا و نسب اصیل، ممتاز از دیگران باشند. از گذشته تاکنون همانها بودهاند که در رأس گروههای اهل حقیقت قرار داشته و رهبران نامدار اهل کمال بودهاند. امروز نیز هم اینان نسل مبارکی هستند که تعدادشان به لحاظ کمّی بیش از میلیونها نفر است. آنان بیدارند و قلبهای با ایمانشان مملو از محبت نبویست و به موجب شرف انتسابشان ـ که به جهانی میارزد ـ سر افرازند.
رویدادهای عظیمی در حال رخ دادن است که قوت مقدس موجود در این جماعت عظیم را تهییج و بیدار خواهد کرد. بیتردید حمیتی عالی در آن قدرت عظیم فوران نموده و حضرت مهدی در رأس آن قرار گرفته همه را به راه حق و حقیقت سوق خواهد داد. از عادت الله و رحمت الهی انتظار داریم چنین شود؛ همچنان که بهار پس از زمستان میآید؛ و در چنین انتظارمان مُحقایم.
اشارت دوم یعنی ششمین اشارت:
جماعت نورانی حضرت مهدی، رژیم ویرانگر و بدعت کار کمیته سفیانی را اصلاح و سنت سنیه را احیا میکند؛ یعنی کمیته سفیانی که با نیت انکار رسالت احمدی (ع) در صدد تخریب شریعت احمدی (ع) در جهان اسلام است با شمشیر معنوی و اعجاز آمیز جماعت حضرت مهدی متلاشی و اعضایش کشته میشوند.
همچنین کمیته دجال که با نیت انکار الوهیت، تمدن و مقدسات بشری را در عالم انسانیت زیر و زبر میکند توسط یک جماعت مسیحی باغیرت و فداکار که در مسیر متحد کردن دین حقیقی حضرت عیسی (ع) با حقیقت اسلام تلاش میکنند و شایسته نام «عیسویان مسلمان» میباشند، تحت زعامت حضرت عیسی(ع) متلاشی و اعضایش کشته خواهند شد. جماعت مزبور به این ترتیب بشر را از انکار الوهیت نجات میدهد.
بیان این راز مهم مفصل است. در جاهای دیگر تاحدودی در اینباره بحث کردهایم، لذا در اینجا به همین اشاره کوتاه اکتفا میکنیم.
اشارت هفتم یعنی سؤال سوم:
میگویند:«مدافعات تو در گذشته و مجاهداتی که در راه اسلام داشتی شبیه آن چیزی نیست که امروز میبینیم. شیوهات هم شیوهی متفکرانی نیست که در برابر اروپا از اسلام دفاع میکنند. چرا وضعیت سعید قدیمی را تغییر دادی؟ چرا مانند مجاهدان معنوی اسلام رفتار نمیکنی؟»
پاسخ: سعید قدیمی و گروه متفکران، اصول فلسفه بشری و حکمت اروپا را تا حدودی قبول کرده و با سلاح همانها با خودشان مبارزه میکنند؛ آنها را تا حدودی قبول دارند و بخشی از قواعد آنها را به صورت فنون مثبتهی محکم و استوار تصور میکنند؛ لذا نمیتوانند قیمت حقیقی اسلام را بدین روش نشان دهند. در ظاهر، اسلام را با شاخههای حکمت ـ که گمان میکنند ریشهاش در اعماق است ـ واکسینه کرده، مثلاً موجب قدرتش میشوند. پیروزی در این شیوه اندک است و ارج و قرب اسلام اندکی کاهش مییابد؛ پس این مشرب را رها کردم
و بالفعل نشان دادم که مبانی اسلام آن قدر ژرف و عمیق است که عمیقترین پایههای فلسفه به آن نمیرسد و در سطح باقی میماند. کلام «سیام»، مکتوبِ «بیست و چهارم» و کلام «بیست و نهم» این حقیقت را با براهین آن اثبات نموده و نشان داده است.
در مشرب قدیم تصور بر این بود که فلسفه عمیق است و احکام اسلام ظاهری، پس خوب است با پیوندی که با شاخههای فلسفه حاصل میشود، از اسلام، محافظت گردد، اما حقیقت این است که قواعد فلسفی کجا و اصول اسلام کجا؟
سُب۟حَانَكَ لَا عِل۟مَ لَنَٓا اِلَّا مَا عَلَّم۟تَنَٓا اِنَّكَ اَن۟تَ ال۟عَلٖيمُ ال۟حَكٖيمُ
اَل۟حَم۟دُ لِلّٰهِ الَّذٖى هَدٰينَا لِهٰذَا وَمَا كُنَّا لِنَه۟تَدِىَ لَو۟لَٓا اَن۟ هَدٰينَا اللّٰهُ لَقَد۟ جَٓاءَت۟ رُسُلُ رَبِّنَا بِال۟حَقِّ
اَللّٰهُمَّ صَلِّ وَ سَلِّم۟ عَلٰى سَيِّدِنَا مُحَمَّدٍ وَ عَلٰى اٰلِ سَيِّدِنَا مُحَمَّدٍ كَمَا صَلَّي۟تَ عَلٰى سَيِّدِنَا اِب۟رَاهٖيمَ وَ عَلٰى اٰلِ اِب۟رَاهٖيمَ فِى ال۟عَالَمٖينَ اِنَّكَ حَمٖيدٌ مَجٖيدٌ
بخش هشتم رموزات ثمانیه
این بخش شامل «هشت رمز» یعنی هشت رساله کوچک میباشد. مبنای این رموز، توافق و تناسبیست که مفتاح یکی از اصول مهم علم جفر، یکی از کلیدهای مهم علوم خفیه و یکی از مهمترین مفاتیح بخشی از اسرار غیبی قرآن میباشد.
این مطلب چون در آینده به صورت بخش جداگانهیی منتشر خواهد شد در اینجا درج نگردید.
بخش نهم تلویحات تسعه
اَلَٓا اِنَّ اَو۟لِيَٓاءَ اللّٰهِ لَا خَو۟فٌ عَلَي۟هِم۟ وَلَاهُم۟ يَح۟زَنُونَ ( يونس: ٦٢)
(این بخش درباره راههای ولایت است و شامل «نُه تلویح» به شرح زیر میباشد.)
تلویح نخست:
زیر نام های «تصوف»، «طریقت»، «ولایت» و «سیر و سلوک» حقیقت قدسیهیی دلنشین، نورانی، روحانی و لذت بخش وجود دارد که محققان اهل ذوق و کشف برای بیان و تدریس حقیقت قدسی مذکور هزاران کتاب نوشته و آن را برای ما و امت بیان نمودهاند
ـ جَزَاهُمُ اللّهُ خَيْرًا كَثِيرًا ـ ما بنا بر الزامات این زمانه رشحاتی را ـ که در حکم چند قطره از آن دریای بیکراناند ـ بیان میکنیم.
سؤال: طریقت چیست؟
پاسخ: آنچه طریقت یا تصوف نامیده میشود از اسرار عالی انسانی و کمالات بشریست و هدف نهاییاش معرفت و ظهور حقایق ایمانیست که در ظل و سایه معراج احمدی (ع) در نتیجه سیر و سلوکی روحانی به واسطه قلب حاصل و موجب به دست آوردن ذوق و حال و تا حدودی شهود میشود و مظهر حقایق ایمانی و قرآنی میگردد.
انسان در این جهان خلاصه و فشردهیی جامع است، لذا قلباش حکم نقشه معنوی هزاران عالم را دارد. مغزی که انسان در سر دارد مانند مرکز تلگرافهای بیسیم و تلفنهای بیشمار ـ که سانترال نامیده میشود ـ به نوعی مرکز معنوی کائنات است و این را از وجود علوم و فنون بیانتهای بشری میتوان فهمید؛ به همین ترتیب قلب انسان نیز که در ماهیت اوست مظهر، مدار و هسته حقایق بیپایان عالم هستی میباشد و این را با مراجعه به میلیونها کتاب نورانی که اهل ولایت نوشتهاند و شمارشان بیحد و حصر است میتوان فهمید.
مادام که قلب و مغز انسان در این مرکز قرار دارند پس همچون دانهیی همه اعضای یک درخت بسیار بزرگ را در بر میگیرد و آلات و چرخ های ماشینی باشکوه و درعین حال ابدی و اخروی درونشان قرار داده شدهاند. بی هیچ شک و تردیدی آفریننده آن قلب، حرکت، ترقی، از قوه به فعل در آمدن و کارکرد آن را اراده کرده که چنان آفریده است. مادام اراده کرده پس قلب نیز مانند عقل میبایست کار کند؛ و بزرگترین واسطه برای به کار انداختن قلب، توجه داشتن به حقایق ایمانی در مسیر طریقت و ذکر الهی در مراتب ولایت میباشد.
تلویح دوم:
کلید و وسیله این سیر و سلوک قلبی و حرکت روحانی، ذکر الهی و تفکر است. محاسن این ذکر و فکر با شمارش به پایان نمیرسد. صرف نظر از فواید بیشمار اخروی و کمالات انسانی یکی از فایدههای جزیی آن در خصوص زندگی پردغدغه دنیا این است که
هر کسی برای رهایی از مشکلات زندگی و تنفس از تکالیف سنگین آن دنبال کسب آرامش و در پی لذت است و اُنسیتی را جستجو میکند که ترس و وحشتش را از بین ببرد. گردهماییهای منتج به انس و الفت به عنوان نتیجه تمدن انسانی از هر ده نفر برای یکی دو نفر آرامش خاطری آن هم پر از غفلت و سرمستی و موقتی تأمين میکند. هشتاد درصد یا در کوه ها و درهها به تنهایی زندگی کرده یا معضلات معیشت آنها را به مناطق دور افتاده میکشاند یا اینکه به دلیل مـواردی چون مصایب و سالمندی ـ که آخـرت را به یاد میآورند ـ از جماعتهای انسانی محروماند، البته این وضع موجب انسیت و تسلی خاطر آنها نمیشود.
تسلی حقیقی و انسیت جدی و ذوق دلنشین برای این قبیل افراد در گرو به کار انداختن دل به واسطه فکر و ذکر است؛ باید در مناطق دور افتاده، کوههای پر از وحشت و درههای پر از سختی و محنت متوجه قلب خود شوند و «ﯘ» گفته با قلب خود مأنوس شوند و با این انسیت همهی چیزهایی را که در پیرامونشان به طور ترسناکی به آنها مینگرند، اشیایی متبسم و مونس تصور کرده و بیندیشند که:«خالقم که ذکرش را میگویم در هر سو آفریدههای بیشماری دارد، و در این وحشتکده نیز همینطور بسیارند؛ لذا من تنها نیستم و وحشت کردن معنایی ندارد.» در چنین شرایطی از زندگی توأم با ایمان، ذوق و لذتی براساس انس کسب خواهند کرد، لذا معنای سعادت حیاتی را دریافته خدا را شکر خواهند گفت.
تلویح سوم:
ولایت، حجت رسالت؛ و طریقت، برهان شریعت است، زیرا ولایت، حقایق ایمانی را که رسالت تبلیغ میکند با نوعی شهود قلبی و ذوق روحانی در مرتبه عین الیقین میبیند و تصدیق مینماید. تصدیقی که ولایت میکند حجتی قطعی بر حقانیت رسالت است. طریقت با استفاده و استفاضهیی که با ذوق و کشف خویش از حقایق احکام شریعت میکند آن احکام را ثابت کرده و برهانی بر حقانیت آن و اینکه از جانب حق آمده میشود.
آری، همچنان که ولایت و طریقت حجت و دلیل رسالت و شریعت است؛ یکی از اسرار کمال اسلام، مدار انوار آن و به واسطه سرّ اسلامیت، معدن ترقیات و منبع فیض انسان نیز هست.
با وجود اهمیت فراوان این سرّ عظیم، برخی از فرقههای ضاله به انکار آن برخاسته اند. به خاطر محروم ماندن خویش از این نور، سبب محرومیت دیگران نیز شدهاند.
آنچه بیش از هر چیز دیگر مایه تأسف بوده این است که گروهی از علمای اهل ظاهر در میان اهل سنت و جماعت، و برخی از غافلان اهل سیاست که به اهل سنت و جماعت منسوباند با بهانه قرار دادن بعضی از اشتباهات و سوء استفادههای اهل طریقت، برای مسدود کردن این گنجینه عظما و حتی تخریب آن، و برای خشکاندن این منبع کوثر ـ که آب حیات از آن فوران میکند ـ در تلاشاند.
این در حالیست که مشربها و مسلکها و هر چیز دیگری که بیاشکال بوده و همه جوانبش مثبت باشد کم یافت میشود. در هر حال برخی اشکالات و عملکردهای نادرست وجود خواهد داشت، زیرا اگر نااهلان به کاری بپردازند طبیعیست که عملکرد نادرستی خواهند داشت. لیکن حضرت حق در آخرت براساس قاعده محاسبه اعمال، عدالت ربانی خود را با موازنه خوبیها و بدیها نشان میدهد، یعنی اگر حسنات و نیکیها بیشتر بود فرد پاداش میگیرد و خداوند قبول میکند اما اگر سیئات و بدیها بیشتر بود فرد مجازات خواهد شد و در درگاه الهی مردود میشود. در محاسبه حسنات و سیئات به کمیت نگاه نمیکنند، کیفیت مهم است. گاه یک حسنه ممکن است بر هزار سیئه ترجیح یابد و موجب عفو و بخشش شود.
مادام که عدالت الهی چنین حکم کرده و حقیقت نیز آن را حق میداند، حسنات طریقت، طریقتی که در دایره سنت سنیه است، بر سیئاتش پیشی میگیرد؛ دلیل قطعیاش نیز این است که اهل طریقت در زمان حمله اهل ضلالت، ایمان خود را حفظ میکنند. یک فرد ساده اما مخلص که اهل طریقت است بیش از فرد متفننی که مراعات صورت و ظاهر را میکند مراقب [ایمان] خویش است. او به واسطه ذوق طریقت و به سبب محبت اولیا ایمان خود را نجات میدهد. با گناهان کبیره فاسق میشود، اما کافر نمیشود و به راحتی وارد کفر و الحاد نمیگردد. هیچ قدرتی نمیتواند محبت شدید و اعتقاد متیناش را نسبت به سلسله مشایخی که به عنوان اقطاب قبولشان دارد لکهدار کند؛ در نتیجه اعتماد آنها را نمیتواند از بین ببرد. اعتماد آنها نیز اگر از بین نرود و پابرجا باشد وارد زندقه نمیشوند. امروزه حتی اگر کسی عالم محققی هم باشد ولی با طریقت ارتباطی نداشته و قلبش به حرکت در نیامده باشد، مشکل میتواند در برابر دسیسه زنادقه از خویش محافظت کند.
نکته دیگری وجود دارد و آن هم اینکه؛ با رفتار ناشایست برخی مشربها که ظاهری خارج از دایره تقوا و حتی اسلام اتخاذ کرده و نام طریقت را نیز به ناحق بر خود نهادهاند نمیتوان طریقت را محکوم کرد.
صرف نظر از نتایج دینی، اخروی و روحانی بسیار مهم و عُلوی طریقت، باید گفت که طریقتها بهترین و مؤثرترین و پر حرارتترین واسطهی ظهور و بروز رابطه مقدس اخوت و برادری در عالم اسلام بوده و به همین ترتیب در برابر هجوم بیرحمانه عالم کفر و سیاست مسیحیان برای خاموش کردن نور اسلام نیز طریقت یکی از سه قلعه محکم و مهم اسلام است.
آن چه استانبول را ـ که مرکز خلافت بود ـ مدت پانصد و پنجاه سال در برابر جهان مسیحی محافظت کرد نور توحیدی بود که از پانصد نقطه استانبول فوران میکرد و جوش و خروش و محبت روحانی حاصل از معرفت الهی کسانی بود که در آن مرکز اسلامی در خانقاهها ـ که نقطه استناد اهل ایمان بود ـ آن سوی مساجد فریاد «الله، الله» سر میدادند.
اینک ای حمیت فروشان نادان و ای ملی گرایان قلابی! به من بگویید کدام سیئه طریقت است که در جامعه شما بتواند این حسنه را از بین ببرد؟
تلویح چهارم:
مشرب ولایت با وجود سهل بودنش مشکلات فراوانی هم دارد؛ با این که مسیرش کوتاه و مختصر است اما طولانی نیز هست؛ به رغم ارزشمند بودنش بسیار خطرناک هم هست؛ و با این که بسیار وسیع و فراخ میباشد در عین حال بسیار محدود است.
بنابر همین اسرار است که سالکان این راه، گاه غرق میشوند گاه ضرر کرده و گاه دیگران را از راه به در میکنند.
برای نمونه، در طریقت دو مشرب تحت عناوین «سیر انفسی» و «سیر آفاقی» وجود دارد.
مشرب نخست، مشرب انفسیست و از نفس آغاز کرده، چشم بر بیرون بسته و متوجه قلب میشود. نقبی در منیّت زده و از آن عبور میکند؛ راهی در دل میگشاید و حقیقت را مییابد. آنگاه به آفاق پرداخته و آفاق را درخشان میبیند. خیلی زود این سیر را به انتها میرساند. حقیقتی را که در دایره انفسی مشاهده کرده بود در مقیاسی بزرگتر در آفاق هم میبیند. بیشتر طریقههای خُفی در این مسیر پیش میروند. مهمترین پایه نیز در این مسیر در هم شکستن منیّت، ترک هوی و کشتن نفس است.
دومین مشرب از آفاق شروع میکند و بعد از سیر در جلوهی اسما و صفات در مظاهر آن دایره کبرا، وارد دایره انفسی میشود. در مقیاسی کوچک همان نورها را در دایره قلب خود مشاهده و نزدیکترین راه را در آن باز میکند. آنگاه میبیند که قلب آیینه صمد است، لذا به مقصدی که در پیاش بود واصل میگردد.
اگر سالکان در مشرب نخست در کشتن نفس اماره موفق نشوند و نتوانند با ترک هوی، منیّتشان را در هم بشکنند از مقام شکر به مقام فخر سقوط کرده و از فخر نیز به غرور سقوط میکنند. اگر جذبهیی از محبت برخیزد و از آن جذبه نیز نوعی سُکر حاصل شود ادعاهایی بسیار فراتر از حد خود خواهد کرد که «شطحیات» نامیده میشود. در این صورت هم خود ضرر کرده و هم موجب ضرر دیگران میگردد؛
همچنان که یک ستوان اگر با ذوق و شوق فرماندهیای که دارد مغرور شده و خود را سپهبد بپندارد دایره کوچک خود را با آن دایره کلی و بزرگ اشتباه خواهد گرفت و موجب خواهد شد انعکاس خورشید در آیینهیی کوچک را به دلیل مشابهتش با جلوه باشکوه خورشید در دریا اشتباه کند؛ به همین ترتیب بسیاری از اهل ولایت مانند نسبتی که بین یک مگس با یک طاووس هست، خود را بزرگتر از کسانی میبینند که بسیار بزرگتر از آنهایند؛ لذا براساس این مشاهده خود را مُحق مییابند.
حتی من کسی را دیدهام که صرفاً قلبش بیدار شده و اندکی از سرّ ولایت را دورادور در خود احساس کرده بود؛ او دیگر خود را قطب اعظم تلقی مینمود و رفتار اقطاب را داشت. گفتم:«برادر! همچنان که قانون سلطنت از صدر اعظم تا بخشدار جلوههای کلی و جزیی دارد، ولایت و قطبیت نیز دایرهها و جلوههای مختلف دارد. هر مقام، دارای سایههای متعددیست. تو جلوهی اعظم قطبیت را که به جایگاه صدر اعظم میماند در حیطه خود که مانند حیطه یک مدیر (جزء) است دیدهیی و فریب خوردهیی. آنچه دیدهیی درست است لیکن حکمی که صادر کردهیی خطاست. کاسهیی آب برای یک مگس حکم دریا را دارد.» ان شاء الله آن شخص از سخن من هشیار شده و از آن ورطه نجات یافته باشد.
نیز انسانهای متعددی را دیدهام که خود را نوعی مهدی میپنداشتند و میگفتند «مهدی خواهم شد.» این قبیل اشخاص، دروغگو و فریبکار نیستند بلکه خود فریب میخورند. مشاهداتشان را حقیقت میپندارند. تجلیات اسمای الهی از عرش اعظم تا یک ذره کوچک جلوههایی دارد و مظهر آن اسما شدن نیز به همان نسبت متفاوت است؛ به همین صورت، مراتب ولایت نیز که عبارت از مظهریت اسما میباشد، متفاوت است. مهمترین دلیل اشتباه مذکور این است:
همچنان که خصوصیت مسؤولیتهای مهدی در برخی از مقامات اولیا وجود دارد و نسبتی خاص با قطب اعظم در آنها مشاهده میشود و مناسبت ویژهیی از حضرت خضر در آنها وجود دارد؛ لذا باید گفت مقاماتی هستند که با برخی مشاهیر دارای نسبتاند. حتی مقـامات مذکـور را گـاه به «مقـام خضر»، «مقـام اویس» و «مقـام مهدیت» تعبیر میکنند.
بنا بر همین سرّ، کسانی که به آن مقام یا به نمونهیی جزیی از آن یا به سایهیی از آن وارد میشوند خود را شخصیتهای مشهوری گمان میکنند که از آن مقام خاص برخوردار میباشند. گمان میکنند خضر یا مهدی یا قطب اعظماند.
اگر فرد منیّتی طالب حب جاه نداشته باشد در آن حال محکوم نمیشود. ادعاهای بزرگتر از حد و حدودش شطحیات دانسته شده و به خاطر آنها مسؤول شناخته نمیشود.
اما اگر منیّت او پنهانی متوجه حب جاه باشد، معلوم است که مغلوب منیّت شده و اگر شکر را رها کرده وارد دایره فخرفروشی شود، به تدریج در غرور سقوط خواهد کرد. پس یا تا درجه دیوانگی سقوط کرده یا از طریق حق منحرف خواهد شد، زیرا اولیای بزرگ را چون خود میپندارد و حسن ظنی که نسبت به آنها داشت فرو میریزد؛ چرا که نفس هر قدر هم مغرور باشد اشکالات و نواقص خود را درک میکند. او بزرگان را با خود قیاس نموده و متوهمانه آنان را دارای اشکال تصور خواهد کرد. حتی احترام او نسبت به انبیا نیز کاهش مییابد.
کسانی که گرفتار این حالاند باید میزان شریعت را مراعات کنند و نظرات علمای اصول دین را برای خود مقیاس قرار داده، تعالیم محققین اولیا مانند «امام غزالی و امام ربانی» را راهنمای خود کنند. آنان باید همواره نفس خویش را متهم کرده و جز قصور و عجز و فقر چیزی در اختیار نفس نگذارند.
شطحیاتی که در این مشرب هست از حب نفس نشأت میگیرد؛ چرا که چشم محبت، اشکال را نمیبیند. لذا به دلیل محبتی که به نفساش دارد، نفسی چون تکه شیشهیی بیارزش و پیش پا افتاده را الماس و جواهر خواهد پنداشت.
یکی از خطاهای بسیار خطرناک در این مشرب آن است که فرد معانی جزیی الهام شده به قلبش را «کلام الله» پنداشته و آن را آیه بداند. به این ترتیب به مرتبه والا و اقدس وحی بیاحترامی میشود. آری، از الهام به زنبور عسل و حیوانات دیگر گرفته تا الهامی که به عوام و خواص مردم می شود؛ از الهامی که به عوام ملائکه شده تا الهامی که به خواص کروبیان میشود، همهی الهامها نوعی کلمات ربانیاند. اما این کلام ربانی جلوهییست از خطاب ربانی که نسبت به قابلیت مظاهر و مقامات از پس هفتاد هزار پرده نورافشانی میکند.
اما نهادن اسم خاص وحی و کلام الهی و نام «آیه» ـ که اسم خاص ستارگان قرآنیست و مثال روشن آن میباشد ـ بر الهاماتی که گفته شد، خطای محض است؛ همچنان که در کلامهای «دوازدهم» و «بیست و پنجم» و «سی و یکم» بیان و اثبات شده است نسبتی که نمونه خورشید کوچک، کم نور و پوشیدهیی که در آیینه رنگ شده ما با خورشید آسمان دارد، مانند نسبتیست که الهام قلبی آن مدعیان با خورشید قرآن دارد که مستقیماً کلام الهیست. آری، اگر گفته شود همه نمونههایی که از خورشید در آیینهها دیده میشود از آن خورشید است و با خورشید واقعی نسبتی دارد سخن درستیست، اما باید توجه داشت که کره زمین به آیینه آن خورشیدهای کوچک و جاذبه آنها وابسته نمیشود.
تلویح پنجم:
وحدت شهود زیر عنوان وحدت وجود از مشربهای بسیار مهم طریقت میباشد و در بیان معنای آن به قدری پیش میروند که فقط بر وجود واجب الوجود نظر کرده و سایر موجودات را نسبت به وجود واجب، بسیار ضعیف و سایهیی میبینند که شایسته نام وجود نیستند. پیروان این نظریه موجودات دیگر را در پردهیی از خیال قرار میدهند و در مقام ترک ماسوی آنها را هیچ پنداشته و حتی معدوم میدانند. آنها ماسوی را حداکثر آیینهیی خیالی برای تجلی اسمای الهی میدانند.
این مشرب از حقیقتی مهم برخوردار است: وجود واجب الوجود به واسطه قدرت ایمان و بروز ولایتی متعالی در مرتبه حق الیقین، انسان را به جایی میرساند که وجود ممکنات آن قدر بیارزش میشود که در نظر سالک مقامی جز خیال و عدم برایشان باقی نمیماند. گویی سالک این راه، وجود کائنات را به حساب واجب الوجود انکار میکند.
اما باید توجه داشت که این مشرب خطراتی هم دارد. اول این که ایمان، دارای شش رکن است. علاوه بر ایمان به خدا، ارکانی چون ایمان به آخرت و روز حساب هم هست. ارکان مذکور مستلزم وجود ممکنات میباشد. این ارکان ایمانی مستحکم را نمیتوان بر خیال استوار کرد. لذا صاحب مشرب فوق زمانی که از عالم «سُکر» و «استغراق» وارد عالم «صحو» میشود نباید با مشرب فوق همراهی کند و نباید به مقتضای آن عمل نماید.
نیز این مشرب را که قلبی و حالی و ذوقیست نباید به صورت عقلی و قولی و عملی د آورد، زیرا قواعد عقلی و قوانین علمی و اصول کلامیِ مأخوذ از کتاب و سنت با مشرب مذکور سازگاری ندارد و با آن قابل تطبیق نیست. این است که مشرب وحدت شهود یا وحدت وجود بهطور صریح نزد خلفای راشدین یا ائمه مجتهدین و بزرگان سلف صالح دیده نمیشود.
پس باید گفت این مشرب، عالیترین مشرب نیست، البته عالی و هم دارای نقایصیست. بسیار با اهمیت اما بسیار پر خطر است. بسیار دشوار اما بسیار ذوقی و لذت بخش است. به دلیل همین ذوق است که پیروانش علاقهیی به ترک آن ندارند و خودکامانه گمان میکنند در عالیترین مرتبه قرار دارند.
اساس و ماهیت این مشرب را در رساله «نقطه» و بخشی از کلامها و مکتوبات تا حدودی بیان کردهایم لذا به همان مطالب اکتفا نموده و در اینجا یکی از ورطههای قابل توجه آن را به شرح زیر بیان میکنیم:
مشرب وحدت وجود، مشرب صالحیست متعلق به اخص خواصی که از دایره اسباب عبور کرده و براساس سرّ ترک ماسوی، ارتباط خود را با ممکنات قطع نموده و در حالت استغراق مطلق، مظهر آن شدهاند. تلقین این مشرب به صورت یک نظریه علمی به کسانی که در میان اسباب غوطه ورند و شیفته دنیا هستند و با فلسفه مادی به طبیعت آویختهاند، در واقع خفه کردن آنها در ماده و طبیعت و دور کردنشان از حقیقت اسلام است،
زیرا نظری که عاشق دنیا و وابسته به دایره اسباب است خواهان نوعی بقا برای این دنیای فانی میشود، و علاقهیی به از دست دادن دنیا ـ که محبوبش میباشد ـ ندارد. لذا به بهانه وحدت وجود، هستی ماندگاری برایش توهم میکند. به همین دلیل برای اینکه محبوبش یعنی دنیا را باقی و ابدی کند آن را به مرتبهیی از معبودیت در میآورد؛ و این امر نعوذ بالله راه را به سوی ورطه انکار خداوند میگشاید.
در این عصر فکر ماده گرایی چنان رواج یافته است که مادیات را مرجع همه چیز دانسته، و اگر خواص اهل ایمان که مادیات را در مرتبه هیچ و عدم میبینند نظریه وحدت وجود را مطرح نمایند مادیون مدعی آن شده و خواهند گفت که «ما هم همین عقیده را داریم.» در حالی که مشرب وحدت وجود در میان مشارب دیگر در این عالم تفاوت بسیار زیادی با اندیشه مادیون و طبیعتپرستان دارد، زیرا معتقدان نظریه وحدت وجود با قوت ایمان چنان به وجود الهی اهمیت میدهند، که کائنات و موجودات را انکار میکنند. اما مادیون برای موجودات آن قدر اهمیت قائلاند که به حساب کائنات، خدا را انکار میکنند، پس باید گفت اینان کجا و آنان کجا؟
تلویح ششم:
شامل «سه نقطه» زیر است:
نقطه نخست:
نیکوترین، مستقیمترین، درخشانترین و غنیترین راه در میان راههای ولایت، پیروی از سنت سنیه است، یعنی اینکه در اعمال و رفتارت به سنت سنیه فکر کنی، تابع آن باشی، از آن تقلید کنی و در معاملات و افعال خود در احکام شرعی اندیشه نموده، آن را راهنما قرار دهی.
به سبب این پیروی و اقتدا، احوال عادی و معاملات عرفی و رفتارهای فطری فرد، صورت عبادت به خود میگیرد؛ علاوه برآن، هر عمل او از لحاظ تبعیت و پیروی موجب میشود به سنت و شرع بیندیشد و حکم شرعی را به یاد آورد. این یادآوری باعث میشود فرد، به صاحب شریعت اندیشیده و آن اندیشه نیز حضرت حق را به یاد میآورد. این یادآوری نوعی احساس حضور الهی را به انسان میدهد. در چنین حالتی میتوان دقایق عمر را به عبادتی در آرامش تبدیل نمود. پس این جاده کبرا، جاده صحابه و سلف صالحین است که اهل وراثت نبوت اند و از ولایت کبرا برخوردار میباشند.
نقطه دوم:
مهمترین اساس راههای ولایت و شعبههای طریقت، اخلاص است، زیرا فرد به واسطه اخلاص از شرکهای خفی نجات مییابد. کسی که اخلاص را کسب نکند قادر به گشت و گذار در آن راهها نیست. بُرندهترین قدرت راههای مذکور نیز محبت است. آری، محبت در مواجهه با محبوب در پی بهانه جویی نیست و علاقهیی به دیدن اشکالاتش ندارد. محبـت نشانههای ضعیف محبـوب را ـ که بر کمال او دلالت دارد ـ به مثابه حجتهای قوی میبیند. او دایم و همواره طرفدار محبوب خویش است.
بر مبنای همین سرّ، کسانی که با قدم محبت متوجه معرفتُ الله میشوند گوششان به شبهات و اعتراضها بدهکار نیست و به راحتی نجات مییابند هزاران شیطان هم که جمع شوند نمیتوانند نشانهیی را که بر کمال محبوب حقیقی آنها اشاره دارد در نظرشان ابطال کنند. اگر محبت نباشد فرد در انبوه اعتراضاتی که نفس و شیطان او و شیاطین بیرونی مطرح میکنند بسیار دست و پا خواهد زد. در این موقعیت متانت، قوت ایمان و دقت نظری قهرمانانه لازم است تا فرد بتواند خود را نجات دهد.
بنا بر همین سرّ است که در عموم مراتب ولایت، محبتِ برخاسته از معرفتالله، مهمترین مایه و اکسیر است. لیکن محبت ورطهیی دارد؛ از نیاز و محویت ـ که سرّ عبودیت است ـ به ناز و ادعا میجهد و بدون تعادل حرکت میکند. هنگام توجه به ماسوی الله، از معنای حرفی به معنای اسمی تغییر کرده، و حالت ضد زهرش تبدیل به زهر میشود، یعنی زمانی که غیر خدا را دوست میدارد، در حالی که باید به حساب حضرت حق و به نام او، و به عنوان یکی از آیینههای اسمای الهی دل ببند؛ بعضاً به موجود مذکور به حساب خود آن موجود و کمالات شخصی و جمال ذاتیاش میاندیشد پس او را با معنای اسمیاش دوست دارد. میتواند بدون فکر کردن به خدا و پیامبر او، باز آنها را دوست بدارد. این محبت، وسیله محبت الله نمیشود بلکه حجابی بر آن است. اگر با معنای حرفی دوست بدارد میتواند وسیله محبت الله شود و میتوان گفت جلوه الهیست.
نقطه سوم:
این دنیا، دار الحکمت و دار الخدمت است؛ دار الاجرت و پاداش نیست. دستمزد کارها و خدمتهایی که در اینجا میکنیم در برزخ و آخرت پرداخت میشود. اعمال دنیوی ما در برزخ و آخرت میوه میدهد. مادام که حقیقت چنین است، نتایج مربوط به اعمال اخروی را نباید در دنیا طلب کرد. اگر داده شد نیز نباید با رضایت که با حزن و اندوه باید قبول کرد. عمل اخروی مانند میوههای بهشتیست که اگر کنده شد جایش میوه دیگری ظاهر میشود، لذا میوه عمل اخروی را که باقی و ماندگار است نباید در این دنیا به صورت فانی مصرف کرد؛ این عاقلانه نیست. به آن میماند که چراغی باقی و ماندگار را با چراغ دیگری که یک دقیقه روشن شده و بعد خاموش خواهد شد عوض کنیم.
به دلیل همین سرّ است که اهل ولایت، از مواجهه با خدمت و مشقت و مصیبت و سختی خرسندند، خود را کنار نمیکشند و گلایه نمیکنند؛
و میگویند: «اَل۟حَم۟دُ لِلّٰهِ عَلٰى كُلِّ حَالٍ». وقتی کشف و کرامت و اذواق و انوار به آنها داده میشود آن را از نوع التفات الهی دانسته و در پنهان کردنش میکوشند. این وضع نه تنها باعث فخر فروشی آنها نمیشود، بلکه باعث میشود بیشتر به شکر و عبودیت بپردازند. بسیاری از آنها خواستار استتار و انقطاع حالات مذکور بودهاند تا به اخلاص عملشان ضرری نرسد.
آری، مهمترین احسان الهی در حق انسانی مقبول، این است که احسان طوری به او عطا شود که احساس نکند، تا از نیاز به ناز و از شکر به فخر فروشی نرسد.
براساس این حقیقت است که طالبان ولایت و طریقت اگر خواهان اذواق و کراماتی باشند که از ترشحات ولایت است و به آنها اهمیت داده شاد شوند، مانند آن است که میوههای باقی اخروی را در دنیای فانی به صورت فانی بخورند و صرف کنند؛ علاوه بر این، آنها اخلاص را ـ که خمیرمایه ولایت است ـ از دست خواهند داد و به این ترتیب راه برای از میان رفتن ولایت باز میشود.
تلویح هفتم:
شامل «چهار نکته» زیر است:
نکته اول:
شریعت، مستقیماً و بیهیچ پرده و سایهیی با سرّ احدیت، در نقطهی ربوبیت مطلق، نتیجه خطاب الهیست. عالیترین مراتب طریقت و حقیقت در حکم اجزای شریعت هستند؛ درغیر این صورت همواره در حکم وسیله و مقدمه و خادم خواهند بود. نتیجه آنها محکمات شریعت است،
یعنی مشربهای طریقت و حقیقت برای رسیدن انسان به حقایق شریعت، در حکم وسیله و خادم و پله میباشند و به تدریج در بالاترین مرتبه، تبدیل به معنای حقیقت و سرّ طریقت میشوند که در نفس شریعت است. آنگاه است که اجزای شریعت کبرا میشوند.
و الا آنچنان که برخی متصوفان پنداشتهاند اینطور نیست که شریعت قشر ظاهری، و حقیقت، باطن و نتیجه و غایت آن است.
آری، ظهور و بروز شریعت نسبت به طبقات مختلف مردم متفاوت است. اینکه طبق نظر عوام الناس ظاهر شریعت را حقیقت شریعت پنداشته و مرتبهیی از شریعت را که برای خواص ظهور یافته «حقیقت و طریقت» بنامند کار اشتباهیست. شریعت مراتبی ناظر بر همه طبقات دارد.
براساس این سرّ است که اهل طریقت و اصحاب حقیقت به مرور که جلوتر میروند نسبت به حقایق شریعت علاقمندتر شده و اشتیاق و تبعیتشان فزونی مییابد. کوچکترین سنت سنیه را مشابه بزرگترین مقصد تلقی کرده و میکوشند از آن پیروی و تقلید کنند، زیرا وحی هر قدر از الهام برتر باشد، آداب شرعی که ثمره وحی میباشد به همان نسبت از آداب طریقت که ثمره الهام میباشد برتر و مهمتر است. به همین دلیل مهمترین پایه طریقت، پیروی از سنت سَنیّه میباشد.
نکته دوم:
طریقت و حقیقت نباید از حالت وسیله بودن در آیند. اگر اینها حکم مقصود بالذات را بیابند، آنگاه محکمات شریعت، عمل به آن و پیروی از سنت سَنیّه به شکل صوری باقی خواهند ماند و قلب متوجه سوی دیگر خواهد شد، یعنی فرد بیشتر از نماز به حلقه ذکر فکر میکند؛ بیش از انجام فرائض دلبسته اوراد خود میشود؛ بیش از آنکه از گناهان کبیره دوری کند از مخالفت با آداب طریقت میگریزد؛ در حالی که اوراد طریقت فقط با یک فـرض از فرائـض شـرعی ـ که از محکمات شریعت است ـ قابل مقایسه نیست و نمیتواند جای آن را پر کند.
آداب طریقت و اوراد تصوف باید مدار تسلی ذوق و اشتیاق حقیقی در فرائض گردند و منشأ آنها نشوند، یعنی خانقاه باید وسیلهیی باشد برای تعدیل ارکان و تأمين ذوق و شوق نمازی که در مسجد اقامه میگردد. کسی که نماز را در مسجد خیلی سریع و به شکل صوری میخواند و گمان میکند ذوق واقعی و کمال خویش را در خانقاه خواهد یافت از حقیقت فاصله میگیرد.
نکته سوم:
سؤال میشود که: «آیا طریقتی غیر از سنت سَنیّه و احکام شریعت متصور است؟»
پاسخ: هم بله هم خیر. بله، به دلیل این که برخی از اولیای کاملین با شمشیر شریعت به قتل رسیدهاند؛ خیر، به دلیل اینکه محققین اولیا در اصل بیان شده توسط سعدی شیرازی اتفاق نظر داشتهاند:
محال است سعدی به راه صفا ظفر بردن جز در پی مصطفی
یعنی محال است کسی خارج از مسیر رسول اکرم (ع) باشد و از او تبعیت نکند و به انوار حقیقی حقیقت واصل گردد.
سرّ مطلب این است،
مادام که رسول اکرم (ع) خاتم الانبیاست و به نام نوع بشر مخاطب الهی میباشد پس نمیتوان بیرون از مسیر او طی طریق کرد و ضروریست که زیر پرچم او باشیم؛
و مادام که اهل جذبه و استغراق به دلیل مخالفتهایشان مسؤول شناخته نمیشوند؛ و مادام در انسان برخی لطایف هست که شامل تکلیف نمیشوند و زمانی که غالب میشوند فرد به دلیل مخالفت با تکالیف شرعی مسؤول شناخته نمیشود، نیز تا وقتی در انسان برخی لطایف وجود دارد همچنان که تحت تکلیف قرار نمیگیرد تحت اختیار نیز قرار نمیگیرد، حتی شامل تدبیر عقل هم نمیشوند و تحت امر عقل و دل نیز قرار نمیگیرند، بیتردید در صورت غالب شدن لطایف مذکور بر وجود کسی (به شرط خاص آن زمان بودن) فرد در مخالفت با شریعت از درجه ولایت ساقط نمیشود و او را معذور میدارند. البته این امر یک شرط دارد شرطش این است که انکار و تحقیر و تخفیفی نسبت به حقایق شریعت و قواعد ایمان وجود نداشته باشد. حتی اگر به احکام عمل نکند باید آنها را حق بداند؛ در غیر این صورت، مغلوب شدن در مقابل آن حال، طوری که نعوذ بالله، بوی انکار و تکذیب حقایق محکم شریعت از آن استشمام شود، علامت سقوط خواهد بود.
خلاصه: اهل طریقتی که بیرون از دایره شریعتاند دو گروه میباشند:
همچنان که بیان شد گروه نخست مغلوب حال، استغراق، جذبه و سُکر، و محکوم لطایفی می شوند که توجهی به تکلیف نداشته و با اختیار کاری ندارند و از دایره شریعت خارج میگردند، البته این خارج شدن به دلیل نپسندیدن احکام شریعت یا نخواستن آنها نیست بلکه امری اجباریست و بدون اختیار فرد انجام میشود.
هستند کسانی که اهل ولایتاند و از این گروه میباشند. اولیای مهمی نیز گاه موقتی در بین اینان بودهاند. حتی برخی از محققین اولیا حکم کردهاند که از این نوع از اهل طریقت کسانی نه تنها از دایره شریعت، که از دایره اسلام هم خارج بودهاند. شرطی در این میان هست و آن هم اینکه هیچ یک از احکامی را که محمد (ع) آورده است تکذیب نکنند؛ ممکن است فرد درک نمیکند، متوجه نیست یا نمیتواند درک کند و نمیداند. اگر بداند و قبول نکند موضوع تفاوت خواهد کرد.
گروه دوم شیفته اذواق درخشان طریقت و حقیقت شده و چون قادر نیستند به درجه ذوق حقایق شریعت ـ که بسیار برتر از مذاق آنهاست ـ برسند آن را چیزی صوری و عاری از ذوق دانسته در برابرش بیتفاوت میمانند. اینان به تدریج شریعت را قشری ظاهری پنداشته و گمان میکنند حقیقتی که به آن دست یافته اند اساس و مقصود است. کسی که در این گروه جای دارد میگوید:«من آن را یافتهام و آن برای من کافیست» و در مخالفت با احکام شریعت عمل میکند. عاقلان این گروه، مسئولاند؛ سقوط کرده و حتی قسمی مورد تمسخر شیطان هم قرار میگیرند.
نکته چهارم:
اشخاصی از اهل ضلالت و فرقههای بدعتگذار هستند که در نظر امت مقبول واقع میشوند. اشخاصی هم دقیقاً مانند آنان هستند بدون اینکه در ظاهر تفاوتی وجود داشته باشد، اما امت آنها را رد میکند. من در این کار متحیر بودم.
مثلاً کسی مانند «زمخشری» از مذهب معتزله را در نظر بگیرید با اینکه متعصبترین فرد در مذهب اعتزال است، در مقابل اعتراضات شدید او محققین اهل سنت نه او را تکفیر کرده و نه گمراه میدانند حتی خواهان راه نجاتی برای او هستند. اما کسی مانند «ابو علی جُبّائی» از امامان معتزله را که تعصباش از زمخشری بسیار کمتر است مردود و مطرود میدانند.
این معما بسیاری از اوقات مرا کنجکاو میکرد؛ بعدها به لطف الهی پی بردم که اعتراضهای زمخشری به اهل سنت ریشه در محبت حق داشت و آن هم ناشی از مشربی بود که او حق میپنداشت، یعنی برای نمونه، در نظر او لازمه تنزیه حقیقی این است که حیوانات خالق افعال خود باشند. لذا به دلیل علاقه به تنزیه حضرت حق، قاعده اهل سنت در خصوص مسأله خلق افعال را قبول نمیکند. دلیل مردود بودن سایر امامان معتزله بیش از آن که مربوط به محبت حق باشد این نکته است که عقل محدود آنها قواعد عالی اهل سنت را درک نمیکنند لذا قوانین گسترده اهل سنت در افکار کوتاه و محدود آنها جا نمیگیرد، پس به انکار آن میپردازند.
مخالفت گروهی از اهل طریقـت که بیرون از سنت سَنیّه هستند مانند مخـالفت کلامی اهل اعتزال با اهل سنت و جماعت است و شامل دو گروه زیر میباشد:
گروه اول: مانند زمخشری که مفتون حال و مشرب خود بوده، و چون به درجه ذوق آداب شریعت نرسیدهاند تا حدودی در برابر آن لاقید میمانند.
گروه دوم: کسانی هستند که (حاشا) برای آداب شریعت نسبت به قواعد طریقت اهمیت کمتری قائلاند، زیرا عقل و درک اندک و محدودشان قادر به احاطه آن اذواق گسترده نیست و مقام کوچکشان به آن آداب متعالی نمیرسد.
تلویح هشتم:
هشت ورطه را به شرح زیر بیان میکند:
ورطه نخست:
گروهی از اهل سلوک که به طور کامل از سنت سَنیّه پیروی نمیکنند ولایت را بر نبوت ترجیح داده و به این ترتیب گرفتار ورطه میشوند.
در کلامهای «بیست و چهارم» و «سی و یکم» اثبات شده که نبوت تا چه حد برتر است و ولایت نسبت به آن تا چه حد کمسو میباشد.
ورطه دوم:
با ترجیح بعضی از اولیای مفرط اهل طریقت بر صحابه و حتی در مرتبه انبیا دیدن آنها، به ورطه میافتند.
در کلامهای «دوازدهم» و «بیست و هفتم» و پیوست مربوط به صحابه به صورت قطعی اثبات شده است که صحابه از ویژگی مصاحبت با پیامبر برخوردارند. با ولایت نمیتوان به این ویژگی دست یافت و برتر از صحابه بود؛ بنابراین اولیا هیچ گاه به مرتبه انبیا نمیرسند.
ورطه سوم:
گروهی از متعصبان اهل طریقت، با افراط، آداب و اوراد طریقت را بر سنت سنیه ترجیح داده و به این ترتیب به مخالفت با سنت میپردازند؛ سنت را ترک میگویند اما اورادش را کنار نمیگذارند. به این صورت نوعی بیقیدی نسبت به آداب شریعت ایجاده شده و فرد به ورطه میافتد.
آری، در بسیاری از کلامها اثبات کردهایم و نیز محققین اهل طریقت چون «امام غزالی» و «امام ربانی» میگویند:«مقبولیتی که از پیروی فقط یک سنت سَنیّه حاصل میشود از عمل به صد نوع آداب و نوافل خصوصی به دست نمیآید. همچنان که عمل فرض و واجب بر هزار سنّت ترجیح دارد، یک سنت سَنیّه هم بر هزار آداب تصوف مرجّح است.»
ورطه چهارم:
گروهی از متصوفان افراطی الهام را مانند وحی دانسته و آن را از جنس وحی تلقی میکنند، لذا دچار ورطه میشوند.
در کلام «دوازدهم» و در کلام «بیست و پنجم» ـ که مربوط به اعجاز قرآن است ـ و در سایر رسالهها به صورت قطعی اثبات کردهایم که مرتبه وحی تا چه حد عالی، کلی و قدسیست و در عین حال گفتهایم که درجه الهام نسبت به وحی تا چه اندازه جزیی و کم سو است.
ورطه پنجم:
گروهی از متصوفه که پی به سرّ طریقت نبردهاند مفتون اذواق و انوار و کراماتی میشوند که بدون خواست فرد به او داده میشود تا ضعیفان تقویت شوند تنبلان شجاعت یابند و سختی و مشقت حاصل از شدت خدمت تخفیف یابد؛ لذا با ترجیح کرامات مذکور بر اوراد و عبادات و خدمات گوناگون، به ورطه میافتند؛
همانطور که در نقطه سوم از تلویح ششم این رساله اجمالاً بیان شد و در سایر «کلامها» نیز به صورت قطعی ثابت شده، دار دنیا، دار خدمت است؛ دارِ اجرت نیست. کسی که در این دنیا خواهان دستمزد است در واقع به میوههای باقی و دائمی صورتی فانی و موقت میدهد؛ این است که چون بقای موجود در دنیا موجب خرسندی اوست نمیتواند مشتاقانه به برزخ نگاه کند؛ تو گویی از جهتی زندگانی دنیا را دوست میدارد زیرا نوعی آخرت را در آن مییابد.
ورطه ششم:
گروهی از اهل سلوک ـ که اهل حقیقت محسوب نمیشوند ـ ظل و نمونه و سایه مقامات ولایت را با مقامات اصلی کلی اشتباه میگیرند و به ورطه میافتند.
در شاخه دوم کلام «بیست و چهارم» و سایر کلامها به صورت قطعی اثبات شده است «خورشید به واسطه آیینهها متعدد میشود و هزاران خورشید مثالی همچون خورشید واقعی از نور و گرما برخوردار میگردند، البته خورشیدهای مثالی نسبت به خورشید واقعی بسیار ضعیفتر است؛ به همین ترتیب مقامات انبیا و اعاظم اولیا ظل و سایههایی دارند.» اهل سلوک به آنها در میآیند و خویش را برتر از آن اولیا میپندارند؛ حتی گمان میکنند از انبیا هم پیشی گرفتهاند؛ و به این ترتیب گرفتار ورطه میشوند.
برای مصون ماندن از زیان ورطههایی که تاکنون گفتیم فرد میبایست همواره اصول ایمان و اساس شریعت را راهنمای خود بداند و مبنا قرار دهد و ذوق و مشهودات خود را که در برابر آنها به مخالفت میپردازند متهم کند.
ورطه هفتم:
بعضی از اهل ذوق و شوق، فخر و ناز و شطحیات و مرجعیت و توجه مردم را در مسیر سلوک بر شکر و نیاز و تضرعات و استغنا از مردم ترجیح داده و دچار ورطه میشوند؛
در حالیکه برترین مرتبه، عبودیت محمدیست که از آن به «محبوبیت» تعبیر میکنند. سرّ اساسی عبودیت نیز نیاز و شکر و تضرع و خشوع و عجز و فقر و استغنا از خلق است که مظهر کمال آن حقیقت میشود. برخی از اولیای بزرگ موقتاً و بیاختیار به فخر و ناز و شطحیات پرداختهاند، اما در این وضع نمیتوان بااختیار به آنها اقتدا کرد. آنها هادیاند اما مُهدی نیستند و نمیتوان از آنها پیروی نمود.
ورطه هشتم:
عدهیی از اهل سلوک که خودخواه و عجولاند دوست دارند میوههای ولایت را که باید در آخرت کنده و چیده شوند در این دنیا بخورند لذا با چنین خواستهیی در حین سـلوک به ورطه میافتند؛
در حـالی که با آیـاتی مانند وَمَا ال۟حَيٰوةُ الدُّن۟يَٓا اِلَّا مَتَاعُ ال۟غُرُورِ (آل عمران: ١٨٥) اعلام شده است و ما در بسیاری از کلامها به صورت قطعی اثبات کردهایم که یک میوه در عالم بقا بر هزار باغچه دنیای فانی ترجیح دارد. لذا آن میوههای مبارک را در اینجا نباید خورد. اگر ناخواسته به انسان خورانده شوند باید سپاسگزاری کرد؛ آن را باید احسانی الهی برای تشویق تلقی کرد نه پاداش.
تلویح نهم:
از ثمرات و فواید فراوان طریقت، در اینجا نُه فایده را به اجمال بیان میکنیم:
فایده اول:
به واسطه طریقت مستقیم و درست، حقایق ایمان ـ که کلید و سرچشمه و معدن گنجینههای ابدی در سعادت جاودان است ـ بروز و وضوح، و در مرتبه عین الیقین ظهور مییابد.
فایده دوم:
قلب که مرکز و محرکی در وجود انسان است به واسطه طریقت به کار میافتد و از این رهگذر سایر لطایف انسانی نیز فعال شده و به سوی نتیجه فطری خود پیش رفته و انسان حقیقی ظهور مییابد.
فایده سوم:
در سفر برزخ و آخرت، وصل شدن به سلسلهیی از سلسلههای طریقت و همراه شدن با این قافله نورانی در مسیر ابد الآباد، و نجات یافتن از وحشت تنهایی و به لحاظ معنا مأنوس شدن با آنها در دنیا و برزخ، و استناد به اجماع و اتفاق نظر آنها در برابر هجوم شبهات و اوهام، و مشاهده هر یک از اساتید خود در مرتبه سندی قوی و برهانی محکم، و به همراه آنها دفع ضلالت و شبهههایی که به خاطر میآید.
فایده چهارم:
درک معرفت اللهی که در ایمان است و ذوق محبت اللهی که در آن معرفت میباشد به واسطه طریقتی زلال و صاف، و نجات از وحشت مطلقی که در دنیا وجود دارد؛
همچنین رهایی از غربت مطلق انسان در عالم، از فواید دیگر طریقت است. در بسیاری از کلامها اثبات کردهایم که سعادت دو جهان، لذت بیدرد، اُنسیتی بیوحشت، ذوق حقیقی و سعادت واقعی را باید در حقیقت ایمان و اسلام جستجو کرد؛ همچنان که در کلام دوم بیان شده است: ایمان دانهیی از شجره طوبای بهشت را حمل میکند. با تربیت طریقت، دانه مذکور نشو و نما نموده ظهور و بروز مییابد.
فایده پنجم:
احساس حقایق لطیف موجود در تکالیف شرعی به واسطه بیداری دل که از طریقت و ذکر الهی سرچشمه میگیرد، و دانستن قدر و منزلت آن ... فرد در آن حالت نه با اکراه بلکه با اشتیاق به اطاعت پرداخته و نقش بندگیاش را ایفا میکند.
فایده ششم:
فـرد به واسطه طریقت، مقام توکل و مرتبه تسـلیم و درجـه رضـا را ـ که مدار واقعی ذوق حقیقی، آرامش واقعی، لذت بیدرد، و انسیتی بیوحشت است ـ کسب میکند.
فایده هفتم:
انسان به واسطه اخلاص که مهمترین شرط و نتیجه سلوک در طریقت است از رذائلی چون شرک خفی و ریا و تصنّع رها شده و به واسطه تزکیه نفس ـ که ماهیت عملی طریقت را تشکیل میدهد ـ از مهالک نفس اماره و منیّت رهایی مییابد.
فایده هشتم:
انسان با توجه و حضور الهی و نیات محکم ـ که به واسطه ذکر قلبی و تفکر عقلی در طریقت کسب مینماید ـ عادات خویش را به عبادت تبدیل کرده و به رفتارهای دنیوی خود نقش اعمال اخروی میزند و از سرمایه عمرش به خوبی بهره میبرد؛ لذا دقایق عمر خویش را به دانههایی تبدیل میکند که سنبلههای آخرت را نتیجه خواهد داد.
فایده نهم:
فایده دیگر طریقت این است که انسان با سلوک قلبی و مجاهده روحی و پیشرفتهای معنوی برای انسان کامل شدن تلاش میکند، یعنی میخواهد مؤمن حقیقی و مسلمان کامل شود، به عبارت دیگر میکوشد حقیقت ایمان و اسلام را کسب کند نه این که فقط صورتی از آن را به دست آورد، فرد در این عالم و به عنوان نماینده این عالم با طریقت، مستقیماً عبد و بنده و مخاطب و دوست و خلیل و آیینه خالق ذوالجلال کائنات میشود و نشان میدهد که انسان در تقویم احسن آفریده شده است، او رجحان بنی آدم بر ملائکه را به اثبات رسانده، و با بالهای ایمانی و عملی شریعت در مقامات عالی پرواز میکند، و در این دنیا ناظر سعادت ابدی شده و وارد حیطه سعادت میگردد.
سُب۟حَانَكَ لَا عِل۟مَ لَنَٓا اِلَّا مَا عَلَّم۟تَنَٓا اِنَّكَ اَن۟تَ ال۟عَلٖيمُ ال۟حَكٖيمُ
اَللّٰهُمَّ صَلِّ وَ سَلِّم۟ عَلَى ال۟غَو۟ثِ ال۟اَك۟بَرِ فٖى كُلِّ ال۟عُصُورِ وَ ال۟قُط۟بِ ال۟اَع۟ظَمِ فٖى كُلِّ الدُّهُورِ سَيِّدِنَا مُحَمَّدٍ نِ الَّذٖى تَظَاهَرَت۟ حِش۟مَةُ وَلَايَتِهٖ وَ مَقَامُ مَح۟بُوبِيَّتِهٖ فٖى مِع۟رَاجِهٖ وَ اِن۟دَرَجَ كُلُّ ال۟وَلَايَاتِ فٖى ظِلِّ مِع۟رَاجِهٖ وَ عَلٰى اٰلِهٖ وَ صَح۟بِهٖ اَج۟مَعٖينَ اٰمٖينَ وَ ال۟حَم۟دُ لِلّٰهِ رَبِّ ال۟عَالَمٖينَ
ضمیمه
این ضمیمه مختصر اهمیت مفصلی دارد
و برای همه سودمند است.
راههایی که به حضرت حق میرسند بسیار زیاد است. همه راههای حق مأخوذ از قرآناند، لیکن برخی از راههای طریقت نسبت به راههای دیگر، کوتاهتر، سالمتر و عامتر میباشند. در میان راههای مذکور راهی که من براساس فهم قاصرم از قرآن دریافتم طریق «عجز و فقر و شفقت و تفکر» است.
آری، عجز نیز مانند عشق طریقیست و احتمالاً سالمتر از آن میباشد که با طریق عبودیت تا محبوبیت پیش میرود.
فقر نیز فرد را به اسم رحمان میرساند.
شفقت نیز راهیست مانند عشق و حتی بُرنده تر و فراخ تر از آنکه فرد را به اسم رحیم میرساند.
تفکر هم مانند عشق است و شاید غنیتر و درخشانتر هم باشد که انسان را به اسم حکیم میرساند.
این طریق مانند طریقتهای خُفیه نبوده و همچون «لطائف عشره» نیست که دارای ده خطوه باشد یا مانند طریق جهریه نیست که شامل هفت گام «نفوس سبعه» بوده و به سوی هفت مرتبه برداشته شود. این طریق عبارت از چهار خُطوه است. اصولاً بیش از طریقت، حقیقت و شریعت است. امیدوارم اشتباه برداشت نشود. منظور ما این است که فرد در برابر حضرت حق به عجز و فقر و قصور خود پی ببرد؛ نه اینکه دارای آنها باشد یا داشتن آنها را به مردم نشان دهد.
اوراد و اذکار این طریقِ کوتاه تبعیت از سنت، به جا آوردن فرائض و ترک گناهان کبیره و مخصوصاً اقامه نماز توأم با تعدیل ارکان و خواندن تسبیحات بعد از نماز است.
فَلَا تُزَكُّٓوا اَن۟فُسَكُم۟ (نجم: ٣٢) به خطوه نخست اشاره دارد.
آیه وَلَا تَكُونُوا كَالَّذٖينَ نَسُوا اللّٰهَ فَاَن۟سٰيهُم۟ اَن۟فُسَهُم۟ (حشر:19) به خطوه دوم اشاره میکند
آیه مَٓا اَصَابَكَ مِن۟ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللّٰهِ وَمَٓا اَصَابَكَ مِن۟ سَيِّئَةٍ فَمِن۟ نَف۟سِكَ (نساء: ٧٩) به سومین خُطوه اشاره دارد.
و آیه كُلُّ شَى۟ءٍ هَالِكٌ اِلَّا وَج۟هَهُ (قصص: ٨٨) به خطوه چهارم اشاره میکند،
توضیح مختصر این چهار گام چنین است:
خُطوه نخست
در خُطوه نخست همچنان که آیه فَلَا تُزَكُّٓوا اَن۟فُسَكُم۟ اشاره دارد بحث از تزکیه نکردن نفس است، زیرا انسان برحسب فطرت و نهادش نفس خویش را دوست دارد و شاید بتوان گفت در مرتبهی اول و بالذات فقط ذات خود را دوست دارد و همه چیزهای دیگر را فدای نفساش میکند. او نفس خود را چنان که شایسته معبود است ستایش میکند؛ به همین ترتیب به نحوی که شایسته معبود است نفس خود را از همه عیوب تنزیه و تبرئه مینماید. تا آنجا که بتواند قصورها را شایسته خود نمیبیند و قبول نمیکند. به شدت از خود دفاع کرده به طرزی که گویا نفس خود را میپرستد. حتی اجزا و استعدادی را که در فطرتش به ودیعه نهاده و برای حمد و تسبیح معبود حقیقی به او دادهاند صرف نفس خود کرده و مظهر سرّ مَنِ اتَّخَذَ اِلٰهَهُ هَوٰيهُ میگردد. خود را میبیند به خود اعتماد کرده و خود را میپسندد.
در این مرتبه و خطوه، تزکیه و تطهیر نفس این است که آن را تزکیه و تطهیر نکنید.
خطوه دوم
در خطوه دوم همچنان که آیه وَلَا تَكُونُوا كَالَّذٖينَ نَسُوا اللّٰهَ فَاَن۟سٰيهُم۟ اَن۟فُسَهُم۟ درس میدهد نفس خود را فراموش کرده و از خود بیخبر است. اگر به مرگ فکر کند آن را به دیگران نسبت میدهد. اگر فنا و زوال ببیند مرتبط با خویش نمیداند، فراموش کردن خویش هنگام خدمت و دشواری، اندیشیدن به خود صرفاً هنگام اخذ دستمزد و لذت بردن، و لزوم حضور در حین اجرت، همه از مقتضیات نفس اماره است.
تزکیه و تطهیر و تربیت نفس در این مقام، عکس این حال است. یعنی فراموش نکردن در مرحله نسیان نفس. به عبارت دیگر در لذتها و حرصها و طمعها نیندیشیدن به نفس و در موت و خدمت، فکر کردن به نفس.
خطوه سوم
در خطوه سوم همچنان که آیهی
مَٓا اَصَابَكَ مِن۟ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللّٰهِ وَمَٓا اَصَابَكَ مِن۟ سَيِّئَةٍ فَمِن۟ نَف۟سِكَ
میآموزد مقتضای نفس این است که خوبی را همواره از خود دانسته و دچار فخر فروشی و عُجب میشود. فرد در این خطوه باید در نفس خویش فقط قصور و نقص و عجز و فقر را ببیند و دریابد که همه محاسن و کمالات، نعمتهایی هستند که از سوی فاطر ذوالجلال به او احسان شدهاند، لذا میفهمد که به جای فخر، شکر؛ و به جای مدح و ستایش، حمد باید باشد.
تزکیه نفس در این مـرتبه براسـاس سـرّ قَد۟ اَف۟لَحَ مَن۟ زَكّٰيهَا این است که کمال خویش را در بی کمالی، و قدرت خویش را در عجز و غنای خویش را در فقر بداند.
خطوه چهارم
در خطوه چهارم همچنان که آیهی كُلُّ شَى۟ءٍ هَالِكٌ اِلَّا وَج۟هَهُ درس میدهد نفس خود را آزاد و مستقل و بالذات موجود میداند، لذا ادعای نوعی ربوبیت میکند. در برابر معبودش عصیانی خصمانه را در پیش میگیرد. با درک این حقیقت از حالت فوق نجات مییابد:
هرچیز در نفس خویش با معنای اسمیاش فانی، مفقود، حادث و معدوم است، اما با معنای حرفیاش و به لحاظ آیینهداری اسمای صانع ذوالجلال و به اعتبار وظیفه، شاهد، مشهود، واجد و موجود است.
در این مقام تزکیه و تطهیر او این است که بداند در وجودش عدم و در عدمش وجود هست، یعنی اگر او خود را بشناسد و بداند که دارای وجود است، به قدر همه عالم در ظلمات عدم است؛ به عبارت دیگر اگر به وجود شخصیاش اعتماد کرده و از موجد حقیقی غفلت کند نور وجودیاش را ـ که شخصیست و به اندازه روشنایی یک کرم شب تاب ـ در ظلمات بیپایان عدم و در میان فراقها مییابد و خفه میشود، اما اگر منیّت را ترک کند و ببیند که نفس او ذاتاً هیچ بوده و در واقع آیینهییست که موجد حقیقی در آن تجلی کرده است، همه موجودات و وجودی بینهایت را کسب خواهد نمود، زیرا قلبی که ذات واجب الوجودی را که همه موجودات جلوهی اسمای اویند یافت، هر چیزی را خواهد یافت.
خاتمه
توضیح چهار خُطوهی طریق «عجز و فقر و شفقت و تفکر» در بیست و شش کلام ـ که شامل علم حقیقت و حقیقت شریعت و حکمت قرآن میباشد ـ آمده است. در اینجا فقط به یکی دو نقطه مختصر اشاره میکنیم:
آری، این راه کوتاهتر است، زیرا دارای چهار گام می باشد. اگر عجز دست از نفس بردارد مستقیماً دست در دست قدیر ذوالجلال خواهد گذاشت؛ در حالی که برندهترین راه که عشق است وقتی دست از نفس بکشد به معشوق مجازی وصل میشود. بعد از زوال اوست که به سمت محبوب حقیقی میرود.
همچنین این راه سالمتر است، زیرا در این مسیر خبری از شطحیات و ادعاهای بلند پروازانه نفس نیست. چون فرد در نفس خود جز عجز و فقر و قصور چیز دیگری نمییابد که پا از گلیمش درازتر کند.
نیز این طریق عمومیتر بوده و جادهی کبراست، زیرا مانند پیروان وحدت وجود مجبور نیست برای کسب حضور دائمی، کائنات را محکوم به نیستی گمان کند و حکم نماید که «لَا مَو۟جُودَ اِلَّا هُوَ»؛ و مانند وحدت شهودیها هم اجباری ندارد که برای حضور دائمی، تخیل کند کائنات در حبس نسیان مطلق محبوس است و ناچار بگوید «لَا مَش۟هُودَ اِلَّا هُوَ» . از آنجا که قرآن در وضوح کامل کائنات را از نیستی و حبس عفو فرموده او نیز باید صرف نظر کرده و موجودات را از خدمتی که به حساب خویش دارند عزل نماید و به حساب فاطر ذوالجلال به خدمت در آورده و در وظیفه مظهریت و آیینهداری اسمای حسنایِ او به کار گیرد و با نظر معنای حرفی به آنها نگاه کرده از غفلت مطلق خارج شده و وارد حضور دائمی شود و در هر چیز راهی به سوی حضرت حق بیابد.
خلاصه: باید موجودات را از خدمت به حساب خود موجودات عزل کرده و با معنای اسمی به آنها ننگریست.
- ↑ مجموع آیات قرآن 6666 است و تعداد اسمای حسنای ذکر شده در این صفحه نیز با عدد 6 مرتبط است. این مطلب به سرّ مهمی اشارت دارد، فعلاً دربارهاش چیزی گفته نشد.
- ↑ در این تقسیمات پنجگانه رازی بروز یافت، بدون اطلاع هیچ یک از ما در اینجا شش سوره قید گردید. اطمینان یافتیم که سورهی ششم خارج از اختیارمان و از غیب وارد شده تا سرّ مهم «نصف بودن» به هم نخورد.
- ↑ آن بیچارگان میگفتند: «قلب ما همراه استاد است» و گمان میکردند خطری آنها را تهدید نمیکند. اما کسی که در مسیر تقویت جریان الحاد تلاش میکند و فریب تبلیغات آنها را میخورد و شاید بدون آگاهی در خبرچینی هم از او استفاده می کنند میگوید:«قلب من صاف و نسبت به راه و روش استادم صادق است.» سخن چنین کسی مانند وضعیت کسیست که هنگام نماز نمیتواند جلوی باد شکم خود را بگیرد، و خارج شده حدث واقع میشود. وقتی به او میگویند نمازت باطل شده است؛ میگوید:«چرا باطل شود قلب من که صاف است.»
- ↑ طبق قاعده علم صرف، «فَئِلٌ »، «فَأْلٌ» خوانده میشود مانند «کَتِفٌ» که «کَتْفٌ» خوانده میشود؛ بنابراین «اَلِفٌ» نیز «اَلْفٌ»خوانده میشود. در این صورت میشود 1351.
- ↑ حتی سید احمد السنوسی که یکی از آنهاست میلیونها مرید را فرماندهی میکند. شخصیت دیگری چون سید ادریس فرماندهی بیش از صدهزار مسلمان را بر عهده دارد. سید دیگری چون سید یحیی بر صدها هزار نفر ریاست دارد و هکذا ... همچنان که در بین افراد طائفه سادات چنین قهرمانان ظاهری وجود دارند شخصیتهایی معنوی، قهرمان قهرمانان مانند سید عبدالقادر گیلانی، سید ابوالحسن شاذلی، و سید احمد بدوی هم بودهاند.