گفتار هفدهم

    Risale-i Nur Tercümeleri sitesinden
    Bu sayfa On Yedinci Söz sayfasının çevrilmiş sürümü ve çeviri %100 tamamlandı.


    بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِيمِ

    اِنَّا جَعَل۟نَا مَا عَلَى ال۟اَر۟ضِ زٖينَةً لَهَا لِنَب۟لُوَهُم۟ اَيُّهُم۟ اَح۟سَنُ عَمَلًا ۝ وَاِنَّا لَجَاعِلُونَ مَا عَلَي۟هَا صَعٖيدًا جُرُزًا (كهف: 7 ـ 8)

    وَمَا ال۟حَيٰوةُ الدُّن۟يَٓا اِلَّا لَعِبٌ وَلَه۟وٌ (انعام: ٣٢)

    (گفتار حاضر شامل دو مقام عالی و یک ضمیمه درخشان است)

    خالق رحیم، رزاق کریم و صانع حکیم، این دنیا را برای عالم ارواح و موجودات روحانی به صورت جایی برای جشن و شادی آفرید و با نقوش غریب همه اسما، آن را تزیین کرد و بر همه روح‌ها اعم از کوچک و بزرگ، و علوی و سفلی، پیکری متناسب و مجهز به حواس پوشاند که دارای قابلیت بهره‌وری از تمام محاسن و نعمت‌های جداگانه‌ی بی‌شمار جشن مذکور باشند. پس به آن روح، وجودی جسمانی عطا فرمود و یک‌بار به تماشاگه (دنیا) فرستاد.

    عید، و جشن و شادی مذکور را که به لحاظ زمانی و مکانی بسیار گسترده است به قرن‌ها و سال‌ها و فصل‌ها و حتی روزها و قطعه‌ها تقسیم کرد و هر قرن و سال و فصل، و حتی از جهتی روز، و قطعه را برای گروه‌هایی از مخلوقات ذی‌روح و مصنوعات نباتی خود عیدی باشکوه چون مراسم سان و رژه قرار داد.

    روی زمین، به‌ویژه بهار و تابستان برای گروه‌های کوچکی از مخلوقات، اعیادی چنان مشعشع و پی در پی‌اند که با جاذبه، توجه موجودات روحانی و فرشتگان طبقات بالا و ساکنان سماوات را به سیر و سیاحت جلب می‌کنند. این دوره برای اهل اندیشه چنان محل دلنشینی جهت مطالعه است که عقل از تعریف‌اش عاجز می‌باشد.

    اما در برابر تجلی اسم رحمان و محیی در این ضیافت الهی و عید ربانی، اسم قهار و ممیت با فراق و مرگ مقابل‌شان ظاهر می‌گردد. این مطلب نیز ظاهراً با «وَسِعَتْ رَحْمَتِى كُلَّ شَيْءٍ» یعنی با وسعت شمول رحمت‌اش موافقت ندارد. البته در حقیقت، از چند جنبه موافقت دارد، یکی از جنبه‌هایش چنین است:

    صانع کریم و فاطر رحیم بعد از پایان رژه‌ی هر طایفه‌یی و اخذ نتیجه مورد نظر، طی یک روش رحیمانه کاری می‌کند که [افراد طوایف مذکور] غالباً از دنیا خسته و متنفر شوند. به آن‌ها میلی برای استراحت و شوقی برای کوچ کردن به جهانی دیگر عطا می‌کند. لذا زمانی که از انجام وظیفه در این دنیا معاف می‌شوند در روح‌شان تمایلی مشتاقانه نسبت به وطن اصلی بیدار می‌شود.

    از رحمت بی‌نهایت آن رحمان بعید نیست هم‌چنان که به عنوان پاداش، به کشته‌ی راه وظیفه و مجاهده رتبه شهادت می‌دهد؛ یا به گوسفندی که به عنوان قربانی ذبح می‌شود در آخرت وجود جسمانی ماندگاری داده، بر پل صراط، مرتبه مرکبی به آن حیوان می‌دهد تا چون بُراق صاحب‌اش را سواری دهد؛

    به همین ترتیب سایر ذی‌روحان و حیوانات نیز که در مسیر اطاعت از اوامر سبحانی و انجام وظایف فطری ربانی خاص خودشان، می‌میرند یا متحمل مشقات فراوان می‌شوند، مطابق استعدادشان از نوعی پاداش روحانی و دستمزدی معنوی بهره‌مند خواهند شد تا به دلیل رفتن از دنیا آزار زیادی نبینند، بلکه خرسند هم باشند؛ و این از خزانه بی‌پایان رحمت او بعید نیست.

    لاَ يَعْلَمُ الْغَيْبَ اِلاَّ اللّهُ

    اما به انسان که اشرف ذی‌روحان است و از نظر کمی و کیفی در اعیاد مذکور بیش‌ترین بهره را می‌برد، به رغم مفتون و وابستگی زیادش به دنیا، حالتی عطا می‌کند که از دنیا متنفر شده و برای رفتن به عالم بقا اشتیاق ـ که اثر رحمت‌ است ـ می‌یابد. انسانی که انسانیت‌اش در ضلالت غرق نشده از اشتیاق مذکور استفاده کرده و با آسودگی قلبی می‌رود. از وجوهی که حالت مذکور را نتیجه می‌دهند به عنوان نمونه پنج مورد را بیان می‌کنیم:

    مورد اول: با موسم سالمندی مُهر فنا و زوال را بر همه چیزهای زیبا و جذاب دنیا می‌زند و معنای تلخ‌اش را به انسان نشان می‌دهد تا جایی که فرد مذکور از دنیا می‌هراسد و در برابر عالم فانی به جستجوی عالم باقی می‌پردازد.

    مورد دوم: نود و نه درصد خویشاوندانی که انسان به آن‌ها علاقمند است از دنیا کوچ کرده و رفته و در عالم دیگری ساکن شده‌اند. به سبب محبت جدی انسان به آن‌ها، اشتیاق رفتن به آن‌جا را به انسان احسان نموده به نحوی که از موت و اجل با اشتیاق استقبال می‌کند.

    مورد سوم: کاری می‌کند که انسان ضعف و عجز بی‌نهایت‌اش را به‌واسطه مشکلاتی احساس کرده، به سنگینی زندگی و دشواری‌های حیات واقف گردد، لذا استراحت را جداً آرزو کند و شوق صادقانه‌یی برای رفتن به دیار دیگر بیابد.

    مورد چهارم: به انسان مؤمن با نور ایمان نشان می‌دهد که مرگ، نابودی نیست، تبدیل مکان است. قبر نیز دهانه یک چاه تاریک نیست، درگاه عوالم نورانی‌ست. دنیا هم با تمام درخشندگی‌اش نسبت به آخرت در حکم یک زندان است، لذا رفتن به بوستان جنان از زندان دنیا، و تغییر مکان از حیات پر دغدغه سخت جسمانی به جهانی راحت و آسوده ـ که محل طیران ارواح است ـ نیز رها شدن از قیل و قال‌های پر مشقت مخلوقات و رفتن به حضور رحمان، سیاحتی و بلکه سعادتی‌ست که فرد می‌بایست هزاران بار آرزومندش باشد.

    مورد پنجم: علم حقیقت موجود در قرآن را به کسانی که تابع آن هستند تعلیم می‌دهد و با نور حقیقت، ماهیت دنیا و این‌که عشق و علاقه به آن بسیار بی‌معناست، را به او می‌آموزد. یعنی به انسان می‌گوید و برایش اثبات می‌کند که:

    «دنیا کتابی صمدانی‌ست. حروف و کلمات‌اش نه بر ذات خود، که بر ذات و صفات و اسمای کس دیگری دلالت می‌کند. پس معنایش را دریاب، بگیر، آن‌گاه نقوش‌اش را رها کن و برو.

    دنیا مزرعه‌یی‌ست، در آن کشت کن و محصول‌ات را درو کرده، و از آن محافظت کن، زواید بی‌فایده‌اش را رها کن و اهمیتی مده.

    دنیا مجموعه‌یی از آینه‌هاست که در پی هم می‌آیند و می‌روند. پس، متجلی در آن‌ها را بشناس، انوارش را ببین، و تجلی اسمای ظهور یافته در آن‌ها را دریاب، مسماهایشان را دوست داشته باش، و علاقه‌ات را به آن تکه شیشه‌هایی که محکوم به شکستن و زوال اند قطع کن.

    نیز تجارت‌کده‌یی سیار است. پس، خرید و فروش‌ات را انجام بده و بعد، بیا و بیهوده در پی کاروان‌هایی نرو که از تو می‌گریزند و توجهی به تو نمی‌کنند، خود را خسته مکن.

    محل موقتی‌ست برای گشت و گذار. پس با نظر عبرت در آن بنگر، توجه‌ات به چهره پنهان و زیبای دنیایی باشد که ناظر است بر جمیل باقی، نه چهره زشت ظاهری آن. گشتی نیکو و مفید بزن و بازگرد؛ و با بسته شدن پرده‌هایی که زیبایان و مناظر زیبا را نشان می‌دهند، چون کودکان بی‌خرد گریه مکن، نگران نباش.

    دنیا یک مهمان‌کده است. پس در محدوده مجاز مهماندار کریمی که سازنده آن است بخور، بنوش و شکر کن. در محدوده قوانین‌اش کار و تلاش کن. بعد بی‌آن‌که به پشت سرت نگاه کنی راهت را بگیر و برو. بی‌دلیل با یاوه‌گویی دخالت نکن. بی‌سبب و بی‌معنا سرگرم چیزهایی نشو که از تو جدا می‌شوند و متعلق به تو نیستند. دل به کارهای گذرایت مبند و خود را خفه مکن.»

    با این نوع حقایق آشکار اسرار درونی دنیا را نشان داده، مفارقت از دنیا را به غایت سهل می‌نماید. کاری می‌کند که هوشیاران این مفارقت را دوست داشته باشند. نشان می‌دهد که نشانه‌هایی از رحمت‌اش در هر چیز و در هر یک از شئون‌‌اش وجود دارد.

    آری، هم‌چنان که قرآن به این پنج وجه اشاره دارد، آیات قرآن به وجوه خصوصی دیگری نیز اشاره می‌کند.

    وای بر کسی که از پنج وجه مذکور هیچ بهره‌یی نبرده باشد ...


    مقام دوم از گفتار هفدهم

    ([1])

    اي بيچاره! داد و فرياد را رها كن! بیا از شرّ بلا توكل کن!

    زيرا بدان‌که فرياد، بلا اندر خطا اندر بلاست.

    اگر یافتی آن‌که تو را در بلا افكنده، بدان دیگر عطا اندر صفا اندر بلاست.

    فریاد را رها کن، مانند بلبلان شکر کن! آن وقت هر چیز از خوشحالی تو می‌خندد.

    اگر نیافتی، بدان که تمام دنيا جفا اندر فنا اندر هيچ است.

    وقتي بلایي به بزرگي دنیا بر دوش داري، چرا از بلایی کوچک داد و فریاد سر می‌دهی؟! بيا و توكل كن!

    با توكل، به روي بلا بخند، تا آن هم بخندد.

    اگر بلا خنديد، تغییر کرده کوچک می‌شود.

    بدان، اي خودکام! خوشبختي دنيا در ترك دنياست.

    اگر خدابین هستی، او كافي­ست، همه چیز را هم رها کنی باز همه‌ی اشیا به نفع تو حرکت خواهند کرد.

    اگر خودبين باشي، اين خود هلاكت است، و هر کاری هم کنی باز هم همه‌ی اشیا علیه تو خواهند بود.

    پس در هر دو حال در این دنیا ترک آن واجب است.

    تَرك يعني به ملك خدا، باید با اجازه او و به نام او نگريست.

    اگر در پي تجارت هستي، بايد عمر فاني‌ات را تبدیل به عمر باقي كنی.

    اگر طالب نَفست هستي، بدان كه هم پوسیده، و هم بي­بنیان است.

    اگر به آفاق چشم دوخته­یي، مُهر فنا بر آن نقش بسته است.

    همه اجناس اين بازار پوسيده، پس به خريدن نمي‌ارزد.

    از این رو دست بردار از آن! اجناس خوب در پشت آن چیده شده است.


    ميوه درخت توتِ سیاه

    (بر فراز درخت پر بركت توت، سعيد قديمی با زبان سعيد جديد این حقایق را بر زبان آورد)

    مخاطب‌ام ضیا پاشا نیست، بلکه مفتونین اروپاست.

    و گوينده نفس‌ام نیست، به نام شاگرد قرآن، قلب‌ام است.

    سخنان گذشته حقايق­اند، سر درگم مباش، از محدوده‌ات پا فراتر منه!

    به بيگانگان گرايش نشان مده، گمراهي­ست، گوش نده، حتماً تو را نادم خواهد کرد.

    می‌بینی، آن شخص پر نور و هشیار در حيرت و شگفت همواره مي‌گويد:

    اي وای! از كي به كي شكايت كنم! من نيز درمانده‌ام!

    قرآن مرا به سخن مي­آورد، و من از گفتن دست نکشم.

    از او به او شكایت مي­كنم، چون تو در شگفت ­نمانم.

    از حق به حق فرياد برآورم، چون تو از حد­ نگذرم.

    از زمین به آسمان دعا مي­کنم، چون تو نگریزم.

    در قرآن كريم سراسر دعوت از نور به نور است، چون تو منصرف نشوم.

    در قرآن است حقيقت و حكمت، ثابت مي­كنم؛ به فلسفه‌ی مخالف بهایی نمی­دهم!

    در فرقان است الماس حقيقت، از دل و جان قبول می‌کنم، چون تو آن را نفروشم!

    از خلق به حق ­شتابم، چون تو گمراه نشوم.

    از فراز راه خاردار پرواز كنم، چون تو بر آن پا نگذارم.

    از فرش تا عرش شكرگزارم، چون تو سر بر نتابم.

    مرگ و اجل را دوست خود ­دانم، چون تو نهراسم.

    خندان به قبر داخل شوم، چون تو نهراسم!

    دهان اژدها، فرش وحشت، گردنه نيستي، آن را چون تو نبینم.

    قبر، مرا با دوستان پيوند ­دهد، از آن به تنگ نيامده، چون تو به خشم نیايم!

    دروازه رحمت، دري به‌سوي نور و دري برای حق‌ست، از آن نرنجیده، و فرار نكنم.

    پس بسم الله گويان در را کوبم([2]) به پشت نگاه نكنم، وحشت به خود راه ندهم.

    الحمدلله گفته، و راحت مي­خوابم، زحمت نمي­كشم، در وحشت به سر نبرم.

    الله اکبر گویان، با شنيدن اذانِ حشر برخيزم،([3]) (اذان اسرافیل را در فجر رستاخیز شنیده، و با فریاد الله اکبر برخواهم خاست، از صلات کبری دست نکشیده، و از مجمع اکبر دور نشوم) و از محشر اکبر خودداری نکرده، و از مسجد اعظم باز نمانم.

    در سایه لطف يزدان، نور قرآن، و فيض ايمان هرگز اندوهگین نخواهم شد!

    بی­وقفه خواهم دوید، به سوي سايه عرش رحماني خواهم پرید، چون تو سر درگم نخواهم شد. «ان شاء الله»


    مناجاتی که به فارسی بر قلب­ام الهام شد

    «هذِهِ الْمُنَاجَاةُ تَخَطَّرَتْ فِى الْقَلْبِ هكَذَا بِالْبَيَانِ الْفَارِسِى»

    (این مناجات به فارسی نوشته شد چون بر قلب‌ام به فارسی الهام شده بود. پیش‌تر در رساله منتشرشده «حباب» درج شده است.)

    یارب! به شش جهت نظر می­کردم، درد خود را درمان نمی­دیدم

    پروردگارا! بی‌توکل و از سر غفلت با اتکا به اختیار و توان خود، در پی درمانی برای دردم به شش جهت ـ که جهات سته می‌گویند ـ نظری چرخاندم. افسوس که درمانی برای دردم نیافتم. از عالم معنا به من گفته شد: «آیا درد به جای درمان کفایت‌ات نمی‌کند؟»

    در راست می­دیدم، که دیروز مزار پدر من است

    آری، در پی تسلی و آرامش از سر غفلت به زمان گذشته در سمت راست خود نگاه کردم. اما دیدم روز گذشته، مزار پدرم است و ماضی به صورت آرامگاه بزرگ نیاکان‌ام دیده می‌شود. جای تسلی، وحشت نصیب‌‌ام کرد.

    (ایمان، آرامگاه بزرگ و وحشتناک مذکور را به صورت جمع دوستان و مجلس اُنسی از نور نشان می‌دهد.)

    و در چپ دیدم که فردا قبر من است

    سپس به آینده‌یی نگاه کردم که در سمت چپ بود. درمانی نیافتم. فردا را قبر خود دیدم و آینده را نیز آرامگاه بزرگ امثال خود و نسل آینده؛ نه تنها آرامشی نیافتم بلکه وحشت کردم.

    (ایمان و آرامش حاصل از آن، آرامگاه بزرگ و وحشتناک مذکور را به صورت دعوت رحمانیه‌یی در قصرهای دوست داشتنی سعادت ظاهر می‌کند.)

    و امروز، تابوت جسم پر اضطراب من است

    وقتی در چپ خیری ندیدم به امروز نگاه کردم. دیدم امروز، چون تابوتی‌ست و جنازه جسم‌ام را که در حرکت مذبوحانه‌یی‌ست حمل می‌کند.

    (ایمان آن تابوت را محل داد و ستد و مهمان‌خانه‌ باشکوهی نشان می‌دهد.)

    بر سر عمر، جنازه من ایستاده است

    در این جهت هم درمانی نیافتم. آن گاه سر برداشتم و به بالای درخت عمرم نگاه کردم. دیدم تنها میوه این درخت، جنازه من است که بر فراز آن باقی مانده و به من می‌نگرد.

    (ایمان، نشان می‌دهد که میوه آن درخت، جنازه نیست بلکه روح من است، مظهرحیات ابدی و نامزد سعادت جاودان، که از کاشانه کهنه‌اش بیرون می‌آید تا در فراسوی ستارگان بگردد.)

    در قدم، آب خاک خلقت من و خاکستر عظام من است

    از آن سو نیز ناامید شدم و سر به زیر افکندم. دیدم پایین، خاک استخوان‌هایم که زیر پایم است با خاک مبدا آفرینش‌ام به هم آمیخته‌اند. نه تنها درمانی نیافتم بلکه دردم چند برابر شد.

    (ایمان نشان می‌دهد که آن خاک دروازه رحمت و حجاب عرصه بهشت است.)

    چون در پس می­نگرم، بینم، این دنیای بی­بنیاد هیچ در هیچ است

    به همین جهت سر برگرداندم و به پشت سرم نگاه کردم. دیدم دنیایی فانی و بی‌اساس، در ظلمات عدم و دره‌های پوچی چرخ می‌خورد و می‌رود. این هم نه تنها مرهمی بر دردم نگذاشت بلکه زهر وحشت و دهشت را علاوه کرد.

    (ایمان، نشان می‌دهد دنیایی که در آن ظلمات می‌چرخد و می‌رود، در حقیقت مکتوبات صمدانی و صحایف نقوش سبحانی‌ست که وظیفه‌اش به اتمام رسیده؛ معنایش را بیان داشته، و نتایج‌اش را بدل از خود، در هستی گذارده است.)

    و در پیش از اندازه نظر می­کنم، درِ قبر گشـاده است،

    و راه ابد، به دور و دراز، به دیـدار است

    در آن هم خیری ندیدم لذا نظر بر جلو و مقابل خویش افکندم. دیدم درگاه قبر بر سر راهم گشوده، و جاده‌یی که در آن سوی‌اش به‌سوی ابدیت روان است از دور دیده می‌شود.

    (ایمان، درگاه قبر را درگاه عالم نور نشان می‌دهد و آن جاده را نیز می‌گوید که راه رسیدن به سعادت ابدی‌ست، لذا درمان و مرهم دردهایم می‌شود.)

    مرا جز، جزء اختیاری چیزی نیست در دست

    در شش جهت فوق نه آرامشی یافتم نه الفتی، بلکه بر دهشت و وحشت‌ام افزوده شد؛ در مقابل، جز اختیاری جزیی چیزی در دست‌ام نبود که به آن تکیه کرده مقابله نمایم.

    (ایمان به جای آن اختیار جزیی ـ که در حکم جزء لایتجزاست ـ سندی در اختیار انسان می‌گذارد تا بتواند به قدرتی غیر متناهی استناد کند. اصولاً ایمان، خود، یک سند است.)

    که آن جزء، هم عاجز، هم کوتاه و هم کم عیار است

    در حالی که سلاح انسانی موسوم به اختیار جزیی، هم عاجز است هم کوتاه. نیز عیارش هم ناقص است. قدرت ایجاد ندارد و چیزی جز کسب ندارد؛

    (ایمان، کاری می‌کند اختیار جزیی مذکور را با نام «الله» به کار برند و در برابر هر چیزی کفایت کند. همانند یک سرباز که وقتی قدرت ناچیز خود را به حساب دولت به کار می‌گیرد توان انجام کارهایی بیش از هزاران برابر قدرت خویش را به‌دست می‌آورد.)

    نه در ماضی مجال حلول، نه در مستقبل مدار نفوذ است

    اختیار مذکور نه می‌تواند در گذشته حلول کند و نه در زمان آینده نفوذ. برای آمال و آلام ماضی و مستقبل‌ام فایده‌یی ندارد.

    (ایمان، لگام و مهار آن اختیار را از جسم حیوانی گرفته تسلیم روح و قلب می‌کند، لذا می‌تواند به ماضی نفوذ و در آینده حلول کند. زیرا دایره حیات قلب و روح، فراخ است.)

    میدان او، این زمان حال و یک آنِ سیّال است

    جولانگاه آن اختیار جزیی، زمان حاضرِ بسیار کوتاه، و آنی سیال است.

    با این همه فقرها و ضعف­ها، قلم قدرت تو آشکار نوشته است،

    در فطرت ما، میل ابد و امل سرمد

    در حالی که نیازها و ضعف‌هایم به‌واسطه دهشت‌ها و وحشت‌هایی همراه با فقر و عجزم از شش جهت مرا احاطه کرده‌اند، و در اوضاع پریشانی به سر می‌برم، آرزوهای امتداد یافته به سوی ابد، و آمال منتشر در سرمد با قلم قدرت، بر صحیفه فطرت‌ام آشکارا نوشته شده و در ماهیت‌ام درج گردیده است.

    بلکه هرچه هست، هست

    هر آن‌چه در دنیا هست، نمونه‌هایش در فطرت من هست. با همه آن‌ها ارتباط دارم. همه چیز را برای آن‌ها به کار می‌اندازم و خود نیز برای آن‌ها تلاش می‌کنم.

    دایره احتیاج مانند دایره نظر، بزرگی داراست

    دایره نیاز به اندازه دایره‌ی نظر، بزرگ و وسیع است.

    خیال کدام رسد احتیاج نیز رسد،

    در دست هرچه نیست، در احتیاج هست

    خیال به هر جا رود دایره احتیاج نیز بدان‌جا رود. حتی در آن‌جا هم نیاز و احتیاج هست. هر چه در دست و اختیار نیست، در احتیاج هست. آن‌چه در دست نیست در احتیاج هست، و آن‌چه در دست نیست نیز بی‌شمار است.

    دایره اقتدار همچو دایره دست، کوتاه کوتاه است

    در حالی که دایره اقتدار به قدر دایره دستِ کوتاه‌ام کوتاه و تنگ است.

    پس فقر و حاجات ما به قدر جهان است

    معلوم می‌شود فقر و نیازهایم به اندازه دنیاست.

    وَ سَر۟مَايَۀِ مَا هَم۟ چُو جُز۟ءِ لَايَتَجَزَّا اَس۟ت۟

    سرمایه‌ام نیز هم‌چون جزء لایتجزا چیزی جزیی‌ست.

    این جز کدام و این کاینات حاجات کدام است؟

    نیازی که به وسعت این جهان است و با میلیاردها شاید برطرف گردد کجا؛ و این اختیار جزیی که چند پول سیاه می‌ارزد کجا؟ با چنین چیزی نمی‌توان به خرید آن‌ها رفت. با این اختیار جزئی نمی‌توان آن‌ها را به دست آورد. پس باید در پی چاره دیگری بود.

    پس در راه تو از این جزء نیز باز می­گذشتن چاره من است

    چاره این است: باید از آن اختیار جزیی هم صرف نظر کرد و کار را به اراده الهی سپرد؛ باید از قدرت و توان خود تبری کرده و با پناه بردن به قدرت و توان حضرت حق، به حقیقت توکل متوسل شد. پروردگارا! مادام که چاره نجات این است؛ در راه تو از اختیار جزیی صرف نظر می‌کنم و از انانیت‌ام تبری می‌جویم.

    تا عنایت تو دستگیر من شود، رحمت بی­نهایت تو پناه من است

    تا عنایت‌ات از سر رحمت به عجز و ضعف‌ام، دست‌ام را بگیرد. تا رحمت‌ات بر فقر و نیازم شفقت نموده، تکیه گاهم گردد و درگاه‌اش را به رویم بگشاید.

    آن کس که بحر بی­نهایت یافت،

    تکیه نکند، بر این جزء اختیاری که یـک قـطره سـراب است

    آری، هر کس دریای بی‌پایان رحمت را بیابد بی‌شک به اختیار جزیی‌اش که در حکم قطره‌یی از سراب است اعتماد نمی‌کند، رحمت (الهی) را رها نکرده، تا به آن سو رود.

    ای واه! این زندگانی همچو خواب است

    و این عمر بی­بنیاد همچو باد است

    ای وای که فریب خوردیم. گمان کردیم زندگانی دنیا ثابت است. به دلیل همین گمان همه چیزمان ضایع شد. جریان این زندگانی، خوابی‌ست، و چون رؤیایی سپری شد. این عمر بی‌بنیاد نیز چون باد می‌وزد و می‌رود ...

    انسان به زوال، دنیا به فناست، آمال بی­بقا، آلام به بقاست

    کسی که از خود راضی‌ست و مغرور، و گمان می‌کند جاودان است، محکوم به زوال می‌باشد. به سرعت در حال رفتن است. دنیا نیز به عنوان خانه انسان، به ظلمات عدم سقوط می‌کند. آمال و آرزوها ماندگار نیستند و دردها و آلام در روح باقی می‌مانند.

    بیا ای نفس نافرجام! وجود فانی خود را فدا کن

    خالق خود را، که این هستی ودیعه است

    مادام که حقیقت چنین است، بیا ای نفس بدبخت من که به زندگانی بسیار مشتاقی، بسیار طالب عمری و شیفته‌ی دنیا، و مبتلا به آمال و آلام بی‌پایان! بیدار شو و عقل‌ات را به کار گیر! هم‌چنان که کرم شب‌تاب به روشنایی خود اعتماد کرده و در تاریکی بی‌انتهای شب گرفتار می‌شود؛ و هم‌چنان که زنبور عسل به خود اعتماد نمی‌کند و موفق به یافتن خورشید روز می‌گردد و همه دوستان‌اش یعنی گل‌ها را می‌بیند که با نور خورشید زینت یافته‌اند؛ به همان ترتیب تو هم اگر به خودت، وجودت و انانیت‌ات تکیه کنی، مانند کرم شب‌تاب خواهی شد. اگر وجود فانی‌ات را در راه خالق‌ات ـ که آن وجود را به تو داده ـ فدا کنی چون زنبور عسل خواهی شد. نور وجودی بی‌نهایت می‌یابی. وجودت را فدا کن، زیرا این وجود در تو ودیعه و امانت است.

    و ملک او، و او داده، فنا کن تا بقا یابد

    از آن سِرّی که «نفیِ نفی» اثبات است

    ملک اوست و او داده است. پس بی‌هیچ منتی و بی‌هیچ اکراهی فنا و فدایش کن تا بقا یابد. زیرا نفی نفی، اثبات است، یعنی نیست اگر نیست باشد او هست و نیست اگر نیست شود، هست می‌شود.

    خدای پُرکرم، خود ملک خود را می­خرد از تو،

    بهای بی­کران داده برای تو نگهدار است.

    خالق کریم، مُلک خود را از تو خریداری می‌کند. قیمت زیادی چون بهشت نیز در ازای آن می‌پردازد. او هم‌چنین برای تو از ملک مذکور به خوبی محافظت می‌کند. بهایش را بالاتر می‌برد. باز هم به صورت کامل و باقی ملکی به تو خواهد داد. پس ای نفس من! به هیچ وجه توقف مکن. این تجارت را که پنج سود تو در تو دارد به انجام برسان، تا از پنج خسارت رها شوی و پنج سود را یک‌جا به دست آوری.


    فَلَمَّا اَفَلَ قَالَ لاَ اُحِبُّ اْلآفِلِينَ (انعام: ٧٦)

    لَقَد۟ اَب۟كَانٖى نَع۟ىُ (لَٓا اُحِبُّ ال۟اٰفِلٖينَ) مِن۟ خَلٖيلِ اللّٰهِ

    ناله لاَ اُحِبُّ اْلآفِلِينَ که ابراهیم (ع) سر داده و خبر از زوال و مرگ کائنات می‌دهد، من را به گریستن وا داشت.

    فَصَبَّتْ عَيْنُ قَلْبِى قَطَرَاتٍ بَاكِيَاتٍ مِنْ شُئُونِ اﷲِ

    لذا دیده دل گریست و اشک ریخت. دیده دل می‌گریست و هر قطره اشک‌اش حزین و غمین بود و دیگران را می‌گریاند. تو گویی قطرات اشک هم می‌گریستند. آن اشک‌ها فقراتی‌ست به فارسی که خواهد آمد.

    لِتَفْسِيرِ كَلاَمٍ مِنْ حَكِيمٍ اَىْ نَبِىٍّ فِى كَلاَمِ اللّهِ

    قطرات اشکی که ذکر شد نوعی تفسیر از گفتار حکیم الهی پیامبر نبی در کلام الله است.

    نَمٖى زٖيبَاس۟ت۟ اُفُول۟دَه گُم۟ شُدَن۟ مَح۟بُوب۟([4])

    محبوبی که با غروب کردن غایب می‌شود زیبا نیست، زیرا آن‌چه محکوم به زوال است نمی‌تواند زیبای حقیقی باشد. لذا نمی‌توان آن را با قلب ـ که برای عشق ابدی خلق شده و آینه صمد است ـ دوست داشت و نباید هم دوست داشت.

    نمی‌ارزد غروب ده غیب شدن مطلوب

    مطلوبی که محکوم به غایب شدن در غروب است ارزش علاقه قلب و فکر کردن ندارد. نمی‌تواند مرجع آمال گردد. شایسته آن نیست که در نبودش غمگنانه و مُکدر افسوس خورند؛ چه برسد به این‌که قلب آن را بپرستد و دل بدو بندند.

    نَمٖى خٰواهَم۟ فَنَادَه مَح۟و۟ شُدَن۟ مَق۟صُود۟

    خواهان مقصودی نیستم که در فنا، ناپدید می‌شود؛ چرا که خود فانی‌ام؛ آن‌چه را که فانی‌ست نمی‌خواهم؛ چه کنم؟

    نَمٖى خٰوانَم۟ زَوَال۟دَه دَف۟ن۟ شُدَن۟ مَع۟بُود۟

    معبودی را که در زوال دفن می‌شود نمی‌خوانم و پناهش نمی‌برم، زیرا خود، بی‌نهایت عاجز و نیازمندم، و عاجز نمی‌تواند برای دردهای بزرگ من علاجی بیابد. نمی‌تواند بر زخم‌های ابدی‌ام مرهم گذارد. آن‌که نمی‌تواند خود را از زوال برهاند چگونه می‌تواند معبود باشد؟

    عقل فریاد می­دارد ندای (لاَ اُحِبُّ اْلآفِلِينَ) می­زند روحم

    آری، عقل ظاهربین در کشاکش عالم با دیدن زوال آن‌چه پرستش می‌کرد مأیوسانه فریاد بر می‌آورد و روح نیز که در جستجوی محبوبی باقی‌ست بانگ بر می‌دارد (لاَ اُحِبُّ اْلآفِلِينَ).

    نَمٖى خٰواهَم۟ نَمٖى خٰوانَم۟ نَمٖى تَابَم۟ فِرَاقٖى

    مفارقت را نمی‌خواهم، آرزوی‌اش نمی‌کنم و طاقت‌اش را ندارم ...

    نَمٖى اَر۟زَد۟ مَرَاقَه اٖين۟ زَوَال۟ دَر۟ پَس۟ تَلَاقٖى

    دیدارهایی که از پس زوال، تلخ می‌شوند نه تنها ارزش نگرانی و دلگیری را ندارند؛ بلکه اصلاً شایسته اشتیاق هم نیستند. زیرا هم‌چنان که زوال لذت، الم است، تصور زوال لذت هم الم است. دواوین همه عشاق مجازی، یعنی کتاب‌های منظومی که عشق‌نامه آنان‌اند، فریادی‌ست از درد و الم برآمده از همین تصور زوال. اگر روحِ تمام دیوان اشعار هر یک از آن‌ها را بفشاری، فریادهای دردناکی به گوش خواهد رسید.

    از آن دردی کزین (لاَ اُحِبُّ اْلآفِلِينَ) می­زند قلبم

    به سبب همان ملاقات‌های زوال‌پذیر، و به دلیل درد و بلای محبت‌های مجازی دردناک است که قلب‌ام چون ابراهیم با لَٓا اُحِبُّ ال۟اٰفِلٖينَ می‌گرید و فریاد می‌کشد.

    دَر۟ اٖين۟ فَانٖى بَقَا خَازٖى بَقَا خٖيزَد۟ فَنَادَن۟

    اگر در این دنیای فانی خواهان بقا هستی، (بدان که) بقا از دل فنا بیرون می‌آید. به جهت نفس اماره، فنا شو تا باقی شوی.

    فَنَا شُد۟ هَم۟ فَدَا كُن۟ هَم۟ عَدَم۟ بٖين۟ كِه اَز۟ دُن۟يَا بَقَايَه رَاه۟ فَنَادَن۟

    از اخلاق ناپسند که اساس دنیاپرستی‌ست مجرد شو. فانی شو. هر آن‌چه در دایره ملک و مال داری در راه محبوب حقیقی فدا کن. عاقبت عدم نُمای موجودات را ببین. چون راهی که از این دنیا به سوی بقا کشیده شده از فنا می‌گذرد.

    فِكِر۟ فٖيزَار۟ مٖى دَارَد۟ اَنٖينِ ( لَٓا اُحِبُّ ال۟اٰفِلٖينَ ) مٖى زَنَد۟ وِج۟دَان۟

    اندیشه انسان که غرق اسباب و دلایل باشد از زلزله زوال دنیا متحیر مانده و مأیوسانه ضجّه می‌زند. وجدان که در پی وجود حقیقی‌ست چو ابراهیـم با ناله لَٓا اُحِبُّ ال۟اٰفِلٖينَ از محبوب‌های مجازی و موجودات زوال‌پذیر قطع علاقه کرده با موجود حقیقی و محبوب سرمدی پیوند می‌یابد.

    بِدَان۟ اَى۟ نَف۟سِ نَادَانَم۟ كِه دَر۟ هَر۟ فَر۟د۟ اَز۟ فَانٖى دُو رَاه۟ هَس۟ت۟

    بَا بَاقٖى دُو سِرِّ جَانِ جَانَانٖى

    ای نفس نادان‌ام بدان! اگر چه دنیا و موجودات فانی‌اند اما در هر شی فانی دو راه را می‌توانی بیابی که به باقی می‌رسد، یعنی دو سرّ و دو لمعه از تجلی جمال محبوب لایزال را ـ که جان جانان است ـ می‌توانی ببینی. البته به این شرط که از صورت فانی و از خودت بگذری ...

    که در نعمت­ها انعام هست و پس آثارها اسما بگیر مغزی

    وَ مٖيزَن۟ دَر۟ فَنَا اٰن۟ قِش۟رِ بٖى مَع۟نَا

    آری، در نعمت، انعام دیده می‌شود؛ و التفات رحمان احساس می‌گردد. اگر از نعمت به انعام عبور کنی مُنعم را می‌یابی. نیز هر اثر صمدانی هم‌چون نامه‌یی‌ست که نام‌های صانع ذوالجلال را اعلام می‌دارد. اگر از نقش به معنا عبور کنی از طریق اسما، مسما را می‌یابی. اگر می‌توانی مغز و درون مصنوعات فانی را بیابی این کار را بکن. قشر و پوست بی‌معنایش را می‌توانی بی‌رحمانه به سیل فنا پرتاب کنی.

    بَلٖى اٰثَار۟هَا گُويَن۟د۟ زِاَس۟مَا لَف۟ظِ پُر۟ مَع۟نَا بِخَان۟ مَع۟نَا

    وَ مٖيزَن۟ دَر۟ هَوَا اٰن۟ لَف۟ظِ بٖى سَو۟دَا

    در مصنوعات هیچ اثری نیست که لفظ مجسم پر معنایی نباشد و موجب خوانش بسیاری از نام‌های صانع ذوالجلال نشود. مادام که این مصنوعات، الفاظ و کلمات قدرت‌اند، معانی‌شان را بخوان و بر دل بگذارشان. الفاظی را که بی معنا می‌مانند بی‌پروا بر هوای زوال پرتاب کن. از پشت سر با علاقمندی نگاه مکن و مشغول‌شان مشو.

    عَق۟ل۟ فَر۟يَاد۟ مٖى دَارَد۟ غِيَاثِ ( لَٓا اُحِبُّ ال۟اٰفِلٖينَ ) مٖيزَن۟ اَى۟ نَف۟سَم۟

    عقل دنیوی ظاهرپرست که سرمایه‌اش فقط معلومات آفاقی‌ست، چنین سلسله افکاری را به هیچ و عدم سوق می‌دهد، لذا براثر حیرت و ناکامی با ناامیدی فریاد سر داده، و راه درست را به حقیقت جستجو می‌کند؛ مادام که روح دست از افول‌گرایان و زوال‌پذیران شست؛ قلب نیز از محبوبان مجازی منصرف می‌شود و وجدان از فناپذیران روی بر می‌گرداند؛ پس تو نیز ای نفس بیچاره من! چون ابراهیم فریاد لَٓا اُحِبُّ ال۟اٰفِلٖينَ سر ده تا نجات یابی.

    چِه خُوش۟ گُويَد۟ اُو شَي۟دَا جَامٖى عِش۟ق۟ خُوى۟

    مولانا جامی، این سرمست باده عشق را ـ که گویی فطرت‌اش با عشق شکل گرفته است ـ ببین که چگونه برای روی گرداندن از کثرت به وحدت چه زیبا می‌گوید:


    «یکی خواه (1) یکی خوان(2) یکی جوی(3) یکی بین(4) یکی دان(5) یکی گوی(6)»

    ([5])

    1. فقط واحد را بخواه، دیگران ارزش خواستن را ندارند.

    2. واحد را بخوان، دیگران به یاری نمی‌آیند.

    3. واحد را طلب کن، دیگران شایستگی ندارند.

    4. واحد را ببین، دیگران همیشه دیده نمی‌شوند؛ پشت پرده زوال پنهان می‌شوند.

    5. واحد را بدان، دانستنی‌هایی که به معرفت‌ات یاری نمی‌رسانند بی فایده‌اند.

    6. واحد را بگو، سخنان غیر او بی معنی‌اند.

    نَعَم۟ صَدَق۟تَ اَى۟ جَامٖى هُوَ ال۟مَط۟لُوبُ ۝ هُوَ ال۟مَح۟بُوبُ ۝ هُوَ ال۟مَق۟صُودُ ۝ هُوَ ال۟مَع۟بُودُ

    آری، ای جامی! بسیار درست گفتی. محبوب حقیقی، مطلوب حقیقی، مقصود حقیقی، و معبود حقیقی فقط اوست.

    كِه لَٓا اِلٰهَ اِلَّا هُو بَرَابَر۟ مٖيزَنَد۟ عَالَم۟

    زیرا این عالم با تمام موجودات‌اش و با همه‌ی زبان‌های مختلف‌، و نغمه‌های جداگانه‌اش در حلقه کبرای ذکر الهی به صورت جمعی «لَٓا اِلٰهَ اِلَّا هُو» می‌گوید و بر وحدانیت (حق) شهادت می‌دهد.

    ذکر مذکور بر زخمی که لَٓا اِلٰهَ اِلَّا هُو گشوده بود مرهم می نهد و به جای محبوبان مجازی که باعث شده بود دل از آن‌ها بریده شود، محبوب لایزال را نشان می‌دهد.

    * * *

    بیست و پنج سال پیش در تنگه استانبول، در بلندی یوشع، زمانی که تصمیم به ترک دنیا گرفته بودم، تعدادی از دوستان‌ام برای بازگرداندن من به دنیا و وضعیت سابق نزدم آمدند. گفتم: «تا فردا با من کاری نداشته باشید تا استخاره‌یی کنم.» بامداد این دو تابلو بر قلب‌ام خطور کرد. شبیه شعرند اما شعر نیستند. به سبب آن خاطره مبارک تغییری ندادم. به همان صورت اول نگه داشتم.

    این‌ها به انتهای گفتار بیست و سوم اضافه شده بود، که به تناسبت مقام در این‌جا درج گردید.

    تابلوی نخست:

    تابلویی که حقیقت دنیای اهل غفلت را به تصویر می‌کشد.

    مرا به دنیا مخوان که به دنیا آمدم و بدی دیدم


    
در لحظه‌یی که غفلت حجاب شد و نور حق را نهان دیدم

    همه اشیا و موجودات را 
فانی های مُضر یافتم
آه،

    
آن‌چه را وجود می نامی به تن کردم عدم بود، بلای فراوان دیدم


    
آن‌چه را حیات می‌ دانی چشیدم عذاب اندر عذاب‌اش یافتم


    عقل عین کیفر شد و بقا را بلایی یافتم


    عمر عین هوا، و کمال عین خسران شد

    عمل عین ریا، 
و امل عین الم گردید


    
وصال، نفسِ زوال شد و علاج را عین بیماری یافتم


    نورها، ظلمات شدند
اصوات منادی مرگ شدند و خویشان را یتیم یافتم

    اصوات منادی مرگ شدند 
و زندگان را مرده یافتم

    علوم تبدیل به اوهام شدند 
و در حکمت‌ها هزاران عارضـه یافتم

    لذت عین الم شد و در وجود هزاران عدم یافتم

    حبیب را که می گفتی، یافتم 
آه که در فراق، درد فراوان دیدم





    تابلوی دوم:

    تابلویی که به حقیقت دنیای اهل هدایت و آرامش اشاره دارد.

    در لحظه‌یی که غفلت زوال یافت و من نور حق را عیان دیدم

    وجود، برهان ذات شد و تو حیات را ببین که آینه حق‌ست

    عقل، کلید گنج شد و تو ببین که فنا باب بقاست

    درخشش کمال، رو به خاموشی گذاشت اما تو ببین که خورشید جمال هست

    زوال، عین وصال شد و تو ببین که الم عین لذت است

    عمر، نفس عمل شد و ابد را ببین که عین عمر است

    تاریکی ظرف نور شد و ببین که در مرگ هم حیات حقیقی هست

    همه اشیا انیس و مونس شدند ببین که همه اصوات، ذکر

    همه ذرات موجودات را در ذکر و تسبیح بین

    فقر را گنج دارایی یافتم و تو ببین که قدرت تمام در عجز ست

    اگر خدا را بیابی ببین و بدان که همه اشیا از آن تو اند

    اگر مملوک مالک مُلک هستی ببین که مُلک او از آن توست

    اگر خودخواه و مالک نفس خویشتنی ببین که بلای بی‌شمار است

    بچش که عذاب بی حدست ببین که به غایت ثقیل‌ست

    اگر بنده واقعی و خداپرست هستی ببین که صفایی بی حد و حصرست

    بچش که ثوابی بی حساب هست ببین که سعادتی بی پایان وجود دارد

    * * *

    بیست و پنج سال پیش در یکی از ماه‌های رمضان، پس از نماز عصر منظومه «اسمای حسنی» شیخ گیلانی (قدس سره) را مطالعه کردم. آرزویی بر من مستولی شد که مناجاتی با اسمای حسنی بنویسم. در آن زمان همین مقدار نوشته شد (که در زیر می‌بینید.) می‌خواستم شبیه به مناجات اسمائیه ارزشمند آن استاد قدسی‌ام بنگارم. هیهات ...! استعدادی در نظم ندارم. نتوانستم آن‌چه را می‌خواستم انجام دهم. نیمه کاره باقی ماند.

    این مناجات به رساله «پنجره‌‌ها» که مکتوب سی و سوم از گفتار سی و سوم است الحاق شد، که به تناسبت مقام در این‌جا درج گردید.

    هُوَ الْبَاقِى

    حَكٖيمُ ال۟قَضَايَا نَح۟نُ فٖى قَب۟ضِ حُك۟مِهٖ ۝ هُوَ ال۟حَكَمُ ال۟عَد۟لُ لَهُ ال۟اَر۟ضُ وَ السَّمَاءُ

    عَلٖيمُ ال۟خَفَايَا وَ ال۟غُيُوبِ فٖى مُل۟كِهٖ ۝ هُوَ ال۟قَادِرُ ال۟قَيُّومُ لَهُ ال۟عَر۟شُ وَ الثَّرَاءُ

    لَطٖيفُ ال۟مَزَايَا وَ النُّقُوشِ فٖى صُن۟عِهٖ ۝ هُوَ ال۟فَاطِرُ ال۟وَدُودُ لَهُ ال۟حُس۟نُ وَ ال۟بَهَاءُ

    جَلٖيلُ ال۟مَرَايَا وَ الشُّؤُنِ فٖى خَل۟قِهٖ ۝ هُوَ ال۟مَلِكُ ال۟قُدُّوسُ لَهُ ال۟عِزُّ وَ ال۟كِب۟رِيَاءُ

    بَدٖيعُ ال۟بَرَايَا نَح۟نُ مِن۟ نَق۟شِ صُن۟عِهٖ ۝ هُوَ الدَّائِمُ ال۟بَاقٖى لَهُ ال۟مُل۟كُ وَ ال۟بَقَاءُ

    كَرٖيمُ ال۟عَطَايَا نَح۟نُ مِن۟ رَك۟بِ ضَي۟فِهٖ ۝ هُوَ الرَّزَّاقُ ال۟كَافٖى لَهُ ال۟حَم۟دُ وَ الثَّنَاءُ

    جَمٖيلُ ال۟هَدَايَا نَح۟نُ مِن۟ نَس۟جِ عِل۟مِهٖ ۝ هُوَ ال۟خَالِقُ ال۟وَافٖى لَهُ ال۟جُودُ وَ ال۟عَطَاءُ

    سَمٖيعُ الشَّكَايَا وَ الدُّعَاءِ لِخَل۟قِهٖ ۝ هُوَ الرَّاحِمُ الشَّافٖى لَهُ الشُّك۟رُ وَ الثَّنَاءُ

    غَفُورُ ال۟خَطَايَا وَ الذُّنُوبِ لِعَب۟دِهٖ ۝ هُوَ ال۟غَفَّارُ الرَّحٖيمُ لَهُ ال۟عَف۟وُ وَ الرِّضَاءُ

    ای نفس من! هم‌چون قلب‌ام اشک بریز و فریاد سر بده و بگو:

    فانی‌ام، هر آن‌چه فانی‌ست

    را نخواهم عاجزم، هر آن‌چه عاجز است را نخواهم.

    روح‌ام را تسلیم رحمان نمودم و غیر را نخواهم.

    خواهان‌ام، اما یاری باقی را؛

    ذره‌ام، اما خواهان شمس سرمدم.

    هیچ اندر هیچ‌ام، اما خواهان عموم موجودات به یک‌باره‌‌ام.


    یکی از ثمرات منطقه ییلاقی بارلا، و درختان کاج و سدر و سرو کوهی و سپیدار است

    (به تناسبت مقام در این‌جا درج گردید؛ بخشی از مکتوب یازدهم است.)

    زمانی که در اسارت به ‌سر می‌بردم در قله کوهی حین تماشای صورت دل‌انگیز و وضعیت حیرت افزای درختان باعظمت کاج و سدر و سرو کوهی بودم که نسیم لطیفی وزیدن گرفت. تکان‌هایی موزون و پر صدا، و بسیار باشکوه و دلنشین، وضعیت مذکور را به تسبیحی پر هیجان تبدیل کرد، لذا تماشای سرگرم کننده تبدیل به نظر عبرت و سمع حکمت گردید. در یک لحظه شعر کردی زیر از «احمد جزری» به خاطرم آمد:

    هر کس به تماشاگه حسناته ز هر جای تشبیه نگاران بجمالاته دنازن قلب‌ام برای بیان معانی عبرت آموز چنین گریست:

    یا رب هر حی به تماشاگه صنع تو ز هر جای بتازی؛ ز نشیب و از فرازی مانند دلالان به ندا و به آوازی؛ دم دم ز جمال نقش تو در رقص بازی؛ ز کمال صنع تو خوش خوش بازی؛ ز شیرینی آواز خود هی هی دنازی؛ از وی رقص آمد جذبه خازی؛ از این آثار رحمت یافت هر حی درس تسبیح و نمازی. ایستاده است هر یکی بر سنگ بالا سرفرازی؛ دراز کرده است دست‌ها را به درگاه الهی هم‌چو شهبازی؛ بجنبیده است زلف‌ها را به شوق‌انگیز شهنازی؛ به بالا می‌زنند از پرده‌های‌های و هوی عشق بازی؛ می‌دهد هوشه‌گرین‌های درین‌های زوالی از حب مجازی؛ بر سر محمودها نغمه‌های حزن‌انگیز ایازی؛ مرده‌ها را نغمه‌های ازلی از حزن‌انگیز نوازی؛ روحه می‌آید از او زمزمه ناز و نیازی؛ قلب می‌خواند از این آیات‌ها سرّ توحید ز علوّ نظم اعجازی؛ نفس می‌خواهد در این ولوله‌ها زلزله‌ها ذوق باقی در فنای دنیا بازی؛ عقل می‌بیند از این زمزمه‌ها دمدمه‌ها نظم خلقت نقش حکمت کنز رازی؛ آرزو می‌دارد هوا از این همهمه‌ها هوهوها مرگ خود در ترک اذواق مجازی؛ خیال بیند از این اشجار ملائک را جسد آمد سماوی با هزاران نی؛ از این نی‌ها شنیدت هوش ستایش‌های ذات حی؛ ورق‌ها را زبان دارند همه هو هو ذکر آرند به در معنای حَیُّ حَی؛ چو لا اله الا هو برابر می‌زند هر شی؛ دمادم جویدند یا حق سراسر گویدند یا حی برابر می زنند الله

    فَيَا حَىُّ يَا قَيُّومُ بِحَقِّ اِسْمِ حَىِّ قَيُّومِ

    حیاتی ده به این قلب پریشان را، استقامت ده به این عقل مشوش را، آمین.

    معنای ابیاتی که در منطقه تپه لیجه‌ی بارلا در باره ثمرات درختان کاج و سدر و سرو کوهی و سپیدار به فارسی نوشته شده است:

    هَر۟كَس۟ بِتَمَاشَاگَهِ حُس۟نَاتَه زِهَر۟ جَاى۟ تَش۟بٖيهِ نِگَارَان۟ بِجَمَالَاتَه دِنَازِن۟

    به خاطرم آمد و قلب‌ام برای بیان معانی عبرت آموز چنین گریست:

    یعنی هر کس از هر جا برای حضور در تماشاگه حُسن تو شتابان آمده و با جمال تو عشوه‌گری می‌کند.

    يَا رَب۟ هَر۟ حَى۟ بِتَمَاشَاگَهِ صُن۟عِ تُو زِهَر۟جَاى۟ بَتَازٖى

    هر ذی‌حیاتی از هر جایی سر برمی‌آورد و به سطح زمین که تماشاگه صنع توست نظر می‌کند.

    زِنِشٖيبُ اَز۟ فِرَازٖى مَانَن۟دِ دَلَّالَان۟ بِنِدَاءِ بِاٰوَازٖى

    از پایین و بالا چون جارچی‌ها سر برآورده فریاد سر می‌دهند.

    دَم۟ دَم۟ زِجَمَالِ نَق۟شِ تُو ( نُس۟خَه: زِهَوَاىِ شَو۟قِ تُو ) دَر۟ رَق۟ص۟ بَازٖى

    درختانی که چون جارچیان‌اند از نقش جمال تو لذت برده به رقص درآمده‌اند.

    زِكَمَالِ صُن۟عِ تُو خُوش۟ خُوش۟ بِگَازٖى

    از کمال صنعت تو سرمست شده نوای زیبایی سر می‌دهند

    زِشٖيرٖينٖى اٰوَازِ خُود۟ هَى۟ هَى۟ دِنَازٖى

    گویا شیرینی نوای‌شان آن‌ها را نیز سر ذوق آورده موجب می‌شوند به زیبایی عشوه گری کنند.

    اَز۟وَى۟ رَق۟صَه اٰمَد۟ جَذ۟بَه خَازٖى

    به همین سبب این درختان به رقص آمده‌اند و خواهان جذبه‌اند.

    اَزٖين۟ اٰثَارِ رَح۟مَت۟ يَاف۟ت۟ هَر۟ حَى۟ دَر۟سِ تَس۟بٖيحُ نَمَازٖى

    براثر همین آثار رحمت الهی‌ست که هر ذی‌حیاتی درس تسبیح و نماز خاص خود را فرا می‌گیرد.

    اٖيس۟تَادَس۟ت۟ هَر۟ يَكٖى بَر۟ سَن۟گِ بَالَا سَر۟فِرَازٖى

    پس از فرا گرفتن درس، هر درختی بر صخره‌یی بزرگ سر به‌سوی عرش گرفته، ایستاده است.

    دِرَاز۟ كَر۟دَس۟ت۟ دَس۟ت۟هَارَا بَدَر۟گَاهِ اِلٰهٖى هَم۟ چُو شَه۟بَازٖى

    هر کدام از آن‌ها مانند شهباز قلندر([6]) دست و چهره به‌سوی درگاه الهی گشوده و حالت عبادت باشکوهی گرفته است.

    بِجُن۟بٖيدَس۟ت۟ زُل۟ف۟هَارَا بَشَو۟ق۟ اَن۟گٖيزِ شَه۟نَازٖى

    ([7])

    شاخه‌های کوچک‌شان را چون زلف (یار) به حرکت در می‌آورند و به این ترتیب شوق لطیف و ذوق والای خود را به تماشاگران یادآوری می‌کنند.

    بَبَالَا مٖيزَنَن۟د۟ اَز۟ پَر۟دَه هَاىِ هَاىِ هُوىِ عِش۟ق۟ بَازٖى

    طوری به صدا در‌می‌آیند که گویی پرده‌ی «های و هوی» عشق با حساس‌ترین احساسات و عواطف برخورد می‌کند. ([8])(نسخه)

    مٖيدِهَد۟ هُوشَه گِرٖين۟هَاىِ دَرٖين۟هَاىِ زَوَالٖى اَز۟ حُبِّ مَجَازٖى

    از این وضعیت چنین اندیشه‌یی به ذهن می‌رسد: گریستن ناشی از درد زوال محبت‌های مجازی، یادآور ناله‌یی حزین و ژرف است.

    بَر۟ سَرِ مَح۟مُود۟هَا نَغ۟مَهَاىِ حُز۟ن۟ اَن۟گٖيزِ اَيَازٖى

    یعنی باعث می‌شوند شیوه حزین نغمه خوانی محبوب در سر محمودها یعنی عاشقانی چون سلطان محمود ـ که از محبوب خویش جدا شده‌اند ـ شنیده شود.

    مُر۟دَهَارَا نَغ۟مَهَاىِ اَزَلٖى اَز۟ حُز۟ن۟ اَن۟گٖيزِ نَوَازٖى

    به نظر می‌رسد وظیفه دارند کاری کنند نغمه‌های ازلی و نواهای حزن انگیز توسط مرده‌ها که ارتباط‌شان با نواهای دنیوی و شنیدن صدا قطع شده، شنیده شوند.

    رُوحَه مٖى اٰيَد۟ اَزُو زَم۟زَمَۀِ نَازُ نِيَازٖى

    روح نیز از این وضعیت چنین برداشت کرد: اشیا با تسبیحات به تجلیات اسمای صانع ذوالجلال پاسخ می‌دهند، پاسخی که زمزمه ناز و نیاز است.

    قَل۟ب۟ مٖيخٰوانَد۟ اَزٖين۟ اٰيَات۟هَا سِرِّ تَو۟حٖيد۟ زِعُلُوِّ نَظ۟مِ اِع۟جَازٖى

    قلب نیز از این درختان که هر یک از آن‌ها در حکم آیه‌یی مجسم‌اند، و از نظم عالی این اعجاز، سرّ توحید را می‌خواند، یعنی در آفرینش آن‌ها چنان نظم و صنعت و حکمت خارق‌العاده‌یی هست، که اگر تمام اسباب و عوامل موجود در کائنات را فاعل مختار فرض کنیم و همه آن‌ها جمع شوند قادر به تقلید نخواهند بود.

    نَف۟س۟ مٖيخٰواهَد۟ دَر۟ اٖين۟ وَل۟وَلَهَا زَل۟زَلَهَا ذَو۟قِ بَاقٖى دَر۟ فَنَاىِ دُن۟يَا بَازٖى

    نفس نیز با این وضع، سراسر روی زمین را طوری دید که گویی در زلزله پرهیاهوی فراق در حال غلتیدن است. لذا در جستجوی ذوق باقی برآمد؛ و این معنا را کسب نمود که آن را «در ترک دنیاپرستی‌ات خواهی یافت.»

    عَق۟ل۟ مٖيبٖينَد۟ اَزٖين۟ زَم۟زَمَهَا دَم۟دَمَهَا نَظ۟مِ خِل۟قَت۟ نَق۟شِ حِك۟مَت۟ كَن۟زِ رَازٖى

    اما عقل، از زمزمه حیوان ها و درختان و هیاهوی نبات و هوا، نظم معناداری در آفرینش، نقش حکمت، و خزانه اسرار می‌یابد. می‌فهمد که همه چیز از جهات گوناگون صانع ذوالجلال را تسبیح می‌گویند.

    اٰر۟زُو مٖيدَارَد۟ هَوَا اَزٖين۟ هَم۟هَمَهَا هَو۟هَوَهَا مَر۟گِ خُود۟ دَر۟ تَر۟كِ اَذ۟وَاقِ مَجَازٖى

    هوای نفس نیز از هوهوی هوا و سر و صدای برگ‌ها چنان لذتی می‌برد که لذت مذکورکاری می‌کند همه ذوق‌های مجازی را فراموش کند، و لذت‌های مجازی را ـ که حیات هوای نفس در گرو آن است ـ ترک گوید و در ذوق و شوق حقیقت بمیرد.

    خَيَال۟ بٖينَد۟ اَزٖين۟ اَش۟جَار۟ مَلَائِك۟ رَا جَسَد۟ اٰمَد۟ سَمَاوٖى بَاهَزَارَان۟ نَى۟

    خیال نیز، می‌بیند؛ گویا فرشتگان موکل وارد این درختان می‌شوند و درختانی را که نی‌های فراوانی بر شاخه‌هایشان دیده می‌شود چون کالبد بر تن می‌کنند. تو گویی سلطان سرمدی آن‌ها را طی ندای پرشکوه هزاران نی در یک مراسم گشایش، بر تن آن‌ها کرده است تا بفهماند درختان مانند اجسام جامد، فاقد ادراک نیستند ... بلکه دارای معنا و ادراک می‌باشند.

    اَزٖين۟ نَي۟هَا شُنٖيدَت۟ هُوش۟ سِتَايِش۟هَاىِ ذَاتِ حَى۟

    نی‌های مذکور صافی و تأثیرگذارند طوری که به نظر می‌رسد ریشه در موسیقی آسمانی و علوی دارند. فکر، شکواهای دردناک فراق را ـ که همه عشاق و در رأس آن‌ها مولانا جلال الدین رومی شنیده‌اند ـ نمی‌شنود. ولی سپاس‌های رحمانی و تحمیدات ربانی را ـ که به ذات حی قیوم تقدیم می‌شود ـ می‌شنود.

    وَرَق۟هَارَا زَبَان۟ دَارَن۟د۟ هَمَه هُو هُو ذِك۟ر۟ اٰرَن۟د۟ بَدَر۟ مَع۟نَاىِ حَىُّ حَى۟

    مادام که درختان، هر یک چون بدنی شدند؛ همه برگ‌ها نیز مبدل به زبان شدند. معلوم می‌شود هر کدام آن‌ها با هزاران زبان خود بر اثر برخورد هوا، ذکر «هو هو» را تکرار می‌کنند. آن‌ها با تحیات حیات خود اعلام می‌کنند که صانع شان، حی قیوم است.

    چُو لَٓا اِلٰهَ اِلَّا هُو بَرَابَر۟ مٖيزَنَد۟ هَر۟ شَى۟

    زیرا همه چیزها «لَٓا اِلٰهَ اِلَّا هُو» می‌گویند و در حلقه ذکر عظیم عالم همگی با هم ذکر می‌گویند و تلاش می‌کنند.

    دَمَادَم۟ جُويَدَن۟د۟ يَا حَق۟ سَرَاسَر۟ گُويَدَن۟د۟ يَا حَى۟ بَرَابَر۟ مٖيزَنَن۟د۟ اَللّٰه۟

    همیشه با زبان استعداد و با گفتن «یا حق» حقوق حیات خویش را از حضرت حق و خزانه رحمت‌اش درخواست کرده، و از ابتدا تا انتها نیز با لسان مظهریت‌شان در زندگانی، اسم «یا حی» را ذکر می‌کنند.

    فَيَا حَىُّ يَا قَيُّومُ بِحَقِّ اِسْمِ حَىِّ قَيُّومِ

    حَيَاتٖى دِه۟ بَاٖين۟ قَل۟بِ پَرٖيشَان۟ رَا اِس۟تِقَامَت۟ دِه۟ بَاٖين۟ عَق۟لِ مُشَوَّش۟ رَا اٰمٖين۟

    یک بار در بارلا، بر فراز تپه های چام داغی، درجایی مرتفع، شب هنگام، به پهنه آسمان خیره شدم. نوشته‌های پیش رو همان موقع و ناگهان به ذهن‌ام خطور کرد. در عالم خیال شنیدم که ستارگان به لسان حال سخن می‌گویند؛ لذا متن زیر را نوشتم. من نظم و شعر نمی‌دانم، پس نوشته حاضر شامل قواعد شعری نمی‌شود. مطالب همان‌طور که به ذهن‌ام خطور کرده، نوشته شده‌اند.

    این مطلب از مکتوب چهارم، و موقف اول گفتار سی و دوم اقتباس شد.

    ستاره نامه‌یی که ستارگان را به سخن وا می‌دارد

    به ستارگان گوش فرا ده و خطبه شیرین‌شان را بشنو

    و ببین نامه نورانی حکمت چه تقریر کرده است

    همه با هم زبان گشوده، به لسان حق می‌گویند:

    هر کدام از ما برهان نور افشانیم بر وجود صانع

    بر حشمت سلطانیِ قدیر ذوالجلال

    ما شاهدان وحدت و قدرتیم...

    و چون فرشتگان، در سیر معجزات نازنینی هستیم که

    روی زمین بدان‌ها تزیین شده‌اند

    ما هزاران چشم تیزبین آسمانیم

    که بر زمین می‌نگرند و بر بهشت توجه دارند([9])

    ما میوه‌های خوش طعمی هستیم

    که با دست حکمت جمیلی ذوالجلال

    از طوبای خلقت تا بخش آسمان‌ها

    بر شاخسار کهکشان‌ها آویخته‌ایم

    هر یک از ما برای اهل سماوات مسجدی هستیم سیار

    خانه‌یی هستیم دوّار، آشیانه‌یی در اوج

    مصباحی درخشان، و کشتی بزرگ و طیاره‌یی

    ما هر کدام، معجزه قدرت، خارقه صنعت خالقانه

    نادره حکمت، داهیه‌ی خلقت و عالَمِ نورِ

    قدیر ذوالکمال و حکیم ذوالجلال هستیم

    به این صورت با صد هزار زبان، صد هزار برهان نشان می‌دهیم

    به گوش انسانی که انسان است می‌رسانیم

    کور باد چشم کسی که بی‌دین است؛ کسی که چهره ما را نمی‌بیند

    و سخن‌مان را نمی‌شنود؛ ما آیه‌هایی هستیم که حق می‌گوییم

    مُهرمان یکی، امضایمان یکی، مُسبِّح ربّمان هستیم، عابدانه ذکرش می‌گوییم

    ما مجذوبی منسوب به حلقه کبرای کهکشانیم

    (آن چه را گفته شد، در تخیلم شنیدم.)



    گفتار شانزدهم | گفتارها | گفتار هجدهم

    1. این مقام به شعر شباهت دارد، اما شعر نیست، و عمداً به نظم در نیامده‌اند، بلکه برای نشان دادن کمال انتظام موجود در حقیقت تا حدودی به صورت منظوم در آمده‌اند. (مؤلف)
    2. با گفتن ای واه نمی‌گریزم.
    3. با شنیدن اذان اسرافیل در فجر حشر با گفتن الله اکبر بر خواهم خاست. از صلات کبرا پا پس نخواهم کشید و از شرکت در مجمع اکبر مردد نخواهم بود.
    4. این ابیات به شیوه زبان فارسی مورد استفاده در مدارس قدیم عثمانی سروده شده است. م.
    5. فقط همین سطر گفتار مولانا جامی‌ست.
    6. شهباز قلندر قهرمان مشهوری‌ست که با ارشاد شیخ گیلانی به درگاه الهی پناه برد و به مرتبه ولایت ارتقا یافت.
    7. شهناز چَلکزی با چهل موی بافته شده یکی از زیبارویان مشهور دنیاست.
    8. نسخه: این نسخه به درخت سرو کوهی در قبرستان اشاره دارد: به بالا می‌زند از پرده‌های هوی چرخ بازی * مُرده‌ها را نغمه‌های ازلی از حزن انگیزی.
    9. یعنی بر روی زمین که بوستان و نهال‌خانه گل‌های بهشت است، معجزات بی‌شمار قدرت به نمایش گذاشته شده، لذا فرشتگان عالم سماوات، معجزات و امور خارق العاده‌ی مزبور را تماشا می‌کنند؛ و ستارگان نیز که در حکم دیدگان اجرام سماوی‌اند، گویا مانند فرشتگان با دیدن مصنوعات نازنین روی زمین متوجه عالم بهشت می‌شوند، و گویا امور خارق العاده و گذرای مذکور را به صورت امور باقی در بهشت می‌بینند؛ چشمی بر زمین، و چشمی بر بهشت دارند. منظور این است که بر هر دو عالم نظارت دارند.